آیینه این بار از دیدن من شرم دارد، نمی خواهد به رویم بیاورد ولی، می توانم از چهره اش فریاد گستاخانه اش را بشنوم و من چقدر آرام می شکستم در برابر نا آرامی های ذهنم.
سرش را بالا آورد و نگاهی خالی از احساس به من کرد، می خواست مرا از آیینه دور کند؛ بیش از این دیگر تاب نیاورد، شروع به صحبت کرد اما، صدایی نمی آمد.
تصویر در آیینه برایم در حال تغییر بود، کمی با دقت بیشتری نگاه کردم و ناگهان بُهت تمام صورتم را پوشاند. رنگ سیاه ژرفی نیمی از صورتم را آرام آرام در خود غرق کرد.
آیینه می خواست با من سخن بگوید، سطح شیشه ای آیینه تَرَک ریزی برداشت، دیگر نمی توانستم خودم را در آیینه تشخیص بدهم. آیینه به دو قسمت سیاهی و سفیدی بر صورتم تقسیم شد.
ترسیدم؛ ولی توان حرکت نداشتم، کم کم حس ترس به گریه تبدیل شد، چشمانم را بستم قطرات اشک از گونه ام سرازیر شد، انگار کسی نمی توانست جلوی جاری شدن اشک هایم را بگیرد، و دوباره نگاهم به آیینه افتاد ولی چشمی برای گریستن نداشتم، حوصله ی جواب به سوال منطقی ذهنم را نداشتم. این من بودم که در آن سوی آیینه گرفتار تصویر واقعی ام در سویی دیگر شده بودم.
من زندانی افکارم شده ام،
نگاه در سیاهی آیینه برایم سخت تر از نگاه در چشمانم بود! شاید بستن چشمانم و فراموش کردن هر آنچه که دیده ام بهترین راه برای ادامه ی زندگی خالی از نورم بود.
تاریکی بدون نور چقدر می تواند آرام کننده ی افکارم باشد.