در مسیر بازگشت به خانه بود، قدمها را پیوسته و استوار میپیمود.
هر چه بیشتر پیش میرفت، خاطرات بیشتری پشت سر خود دفن میکرد.
مکثی در کار نبود، او باید به مسیری که در آن قدم نهاده بود، ادامه میداد.
شاید قلبش آزرده خاطر بود، شاید از درون استخوانهایش شکسته و ترک برداشته بود.
شاید برای فرار از آنچه قلبش فریاد میزند، خیلی دیر شده بود.
او به کسی یا چیزی پناه نمیبُرد، او میسوخت.
همانقدر زود که تنها خاکسترش بماند و همانقدر دیر که همچنان به بهانه تو بنویسد...
زمانی که همهچیز به پایان برسد، هیچ آسمانی دیگر مانند قبل تماشایی نخواهد بود، خورشید تنها میتابد و ماه تنها میدرخشد، رودخانه تنها جریان دارد و بلبل تنها آواز میخواند، چمن تنها سبز است و گل تنها گیاه است.
بعد از تو همهچیز آنگونه که تو میخواهی برای من میشود.
ستارهها رویشان را از من میگیرند و دستههای پرستو برای دوری از من کوچ میکنند، گلها پیش چشمانم پژمرده میشوند و خاک رد مرا از تن خود پاک خواهد کرد، گویی هیچ اشتیاقی برای حفظ من ندارد.
تقدیری که برای داستان زندگی من نوشته شده، دیگر جوهری برای ادامه داستان ندارد. شاید بتوان در صفحات خالی، خط به خط بدون واژه حرکت کرد اما، این داستان نه مکث و نه نقطهای برای پایان دارد!
پس
از تهماندهی جوهرم میخواهم،
تا با یاد تو لبخند بزند.
در تاریخِ 1401/05/12
نوشتهای از
سیدصدرا مبینیپور
چند نکته از زبان کسی که زندگیاش را در این روزها غرق در مبارزه کرده است:
این متن را تقدیم به او میکنم؛ آری، او.
از او بابت همه چیز تشکر میکنم.
بابت لحظات تلخ و شیرینی که با هم گذراندیم، از او تشکر میکنم.
از درسهایی که به من داد تا این منِ درون را این قدر قوی حتی در برابر خودش بسازد و ایستادگی کند!
از حسی که برای من بسیار ارزشمند بود، شاید نتوان به گذشته برگشت اما، در آینده از تو به نیکی یاد خواهم کرد.
دوستدارِ واقعی تو
صدرا