ویرگول
ورودثبت نام
صدرا
صدرا
خواندن ۲ دقیقه·۱ ماه پیش

برگرفته از یادداشت‌های صدرا

برگرفته از یادداشت‌های صدرا در تاریخ: 1403/02/04
ساعت: 17:25
با عنوان: دیگر از من این را نخواه!

چند روزی مدام به نقطه‌ای بر روی سقف اتاقم خیره می‌شوم. در ابتدا سیاهی آن نقطه در این چند روز نم نم، محو و بر روی صورتم باریدن گرفت. زیباست اگر بگویم به جای آن نقطه جوانه‌ای سبز شده و تلخ است اگر بگویم آن قطره بر پیشانی‌ام کوبید و هنوز مرا بر روی تخت میخ کرده. امیدوارانه است اگر بگویم آن جوانه امروز اندکی بیشتر رشد کرده و غمناک است اگر اعتراف کنم که تَن خاک بر تَن من سایه انداخته.

ثانیه‌ای گذشت و ردِ طوفان عظیمی بر منحنی تن من وزید و همه چیز را به من برگرداند و از آن جوانه‌ی سبز گرفت... آن جوانه که پیش چشمانم در رشد بود به طوفانی شکست و تکه برگ کوچکی از او بر تن من افتاد و به سنگینی آن، مرا به تکاپو واداشت. من را از مرگ نجات داد و خودش در برابر چشمانم خشک شد و مُرد. آن جوانه سبز با ذوق چشمان من جان گرفت و با نزدیک شدن مرگ من، زودتر از من جان داد.


دلم برای خودم بیشتر از هر کس دیگری می‌سوزد. گاهی با برخی آن طور که باید سخن نمی‌گویم و سخت پشیمان می‌شوم اما، بعد‌ها از ناکرده خود خوشحال می‌شوم! چون می‌دانم همه بازیچه یکدیگر هستیم و همراه دیگران با قوانین‌ خودشان بازی می‌کنیم، پس چه بهتر که در رهایی غرق شویم و در شوق دیدن دوباره آفتاب شب را سپری کنیم.


به آفتاب می‌گویم امروز که نیامدی من بسیار دلتنگت شدم، آخر مگر این ابر چقدر طویل است که تو نمی‌توانی آن را کنار بزنی و بر من بتابی! امروز سرد و جانگداز گذشت و گمان نمی‌کنم شب دیگری را بدون گرمایت تاب بیاورم اگر از دیار من بروی، من به دنبالت می‌آیم. آخر من به تو نیاز دارم...

مگر نوری به گرمابخشی و زندگی‌بخشی تو وجود دارد که می‌خواهی بگذاری و از پیش من بروی؟ اینجا من تنها به تو دل خوش کرده‌ام و نمی‌دانم و نمی‌خوام فردای بی تو را تصور کنم. بیا قراری بگذاریم...

من از تو می‌نویسم و در برابر تو هر روز عاشقانه تو را می‌پرستم و تو هر صبح بر چشمانم بتاب و نور را بر قلبم بتابان.


و آنچه ذهنم را این روزها درگیر کرده:
جان بکن و تمامش کن یا تسلیم شو و جان بده.

در باب این دو جمله دستوری می‌‌توان سطر‌ها نوشت. به عنوان خواننده می‌خواهم شما برای من در کامنت نظرتان را بنویسید.

پایان

نوشته‌ای از
سید‌صدرا مبینی‌پور

یادداشت‌های صدرادلنوشتهنوشتنیادداشتنویسندگی
شریان یک رگ _ زیر کالبد مجسمه _ زنده نگه می‌دارد _ مرا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید