این آهنگ، رفیق من در چند سال گذشته بود و امروز دوباره بهش برخوردم و همه چیز از جلوی چشمام گذشت.
گذران عمر خیلی چیز ها بهم یاد داد. به یاد دارم، همیشه برای آنسوی عمر نادیدهام آرزو می کردم، نمی دونستم در آن سوی نامشخص زندگیم چه چیزی نهفته است فقط به دنبال رسیدن بودم. در صورتی که مقصد تنها واژه ای برای دل خوش کردن حال آدمی در بازه ی زمانی خاص هست.
ما هیچ وقت هیچ وقت سیر نمیشیم. ما بر گذران عمرمون می خندیم و همزمان حسرت هزار سودای حال حاضرمان را به فردایی که معلوم نیست باشیم می سپاریم.
می خواهم خاطره ای بگویم که شاید تکراری باشد ولی میدانم باز نیاز شده تا صدرا کمکی کنه به اطرافیانش به دوستان عزیزش، هر چند برای خودش سخت و منزجر کننده باشه!
روز ها پس از یکدیگر و صدرایی در پس صدرایی دیگر می گذشت؛ سخت بود! در گفتن همین تک واژه قناعت می کنم، روزگاری که پسرک قصهی ما دنبال هر چیزی بود جز شکست ولی هیچ نمی کرد مگر پذیرفتن شکستی دیگر.
به یاد دارم اصلا به تنها چیزی که فکر نمی کردم خودم بودم، اینکه تنها ساعتی بیشتر درس بخوانم و از آن طرف ساعتی بیشتر پای بازی آنلاین بشینم. چقدر ذهنم را فریب می دادم! چقدر پای چرندیات زیادی نشستم تا بگویم حواسم هست. چقدر سوختم ولی با نگاهی به آینده، خودم را فریب می دادم.
شاید من بزرگ ترین دروغ گوی تاریخ بشریت باشم که این گونه خودش را به سمت و سویی سوق می دهد، حتی همین حالا هم که در حال نوشتن هستم؛ نمیدانم از چه چیزی فرار کرده ام و به کیبوردی که در هر ثانیه مدام زیر ضربات انگشتانم جان می دهد و آهنگ تندی که می خواهد هنر تک نوازی یک پیانیست را به رخ بکشد و همه ی اینها به کنار و روحم که مدام در صدای کولر نجوا دوری سر می دهد،
و من ... که از عذاب دادن روحم لذت می برم.
میدانی هنر من در چیست؟! در حساب کردن تعداد ثانیه های تلف شده ام، در نگاه کردن به ساعت کوفتی و مشاوری که راس همان ساعت زنگ میزد، در زمان هایی که نفرت جایش را به تمرکز می داد، در دقایقی که عشق مرا قانع می کرد اما، این ها همش بهانه یک چیز بود، گذر زمان
وقتی به خودم میگفتم دو ماه مانده یعنی چگونه دو ماه دیگر فقط تلف کنم و این همان کج رفتن اولین خشت دیوار آرزو هایم بود. نبردی تک نفره که راهو رسم پیروزی در آن را بلد نبودم. من و هزار سودای بعد از آن سه ساعت جلسه امتحان که به مضحکانه ترین حالت ممکن گذشت.
چرا مضحک؟! من توی یک هفته مونده به آزمون کاری کردم که شاید نامش جز خَریت چیز دیگری نباشه، ولی می تونستم حس کنم صدرا داره یه تغییر بزرگ در افکارش شکل میده، چیزی شبیه به نگرشی جدید نسبت به هر آنچه که باور داشت.
من توی اون یک هفته مانده به آزمون دفتر حسابانم را باز کردم و روزی شش هفت ساعت وقت میزاشتم اما، نه برای درس خوندن! برای نوشتن! (داخل صفحات خالی) صدرا هندزفری رو توی گوش های استخونیش فرو می برد و به مدت چند ساعت می نوشت. کار به جایی رسید که دید فصل اول داستانش در هشتاد نود صفحه به پایان رسید. صدرا داشت لبخند میزد یه لبخند واقعی به چیزی به غیر از موفقیت در درس یا بازی آنلاین اون یه اثری هنری خلق کرده بود و چقدر اون داستان خیالیش به دلش می چسبید هربار که می خوندش پر بود از غلط های جور وا جور، ولی ارزششو داشت. اون اثر مُهر صدرا رو داشت. تا دو روز به آزمون به تنها چیزی که فکر نمی کرد، کنکور بود تنها لحظه ای از زندگیش که براش طاقت فرسا بود زمان حرفای مشاور بود و لذتی که مدام شب و روزش را از او گرفته بود و خودکار مشکی که زود خیلی زود تمام شد.
می خوام بدونید هر اتفاقی برای من افتاد، نباید برای شما اتفاق بیوفته و قطعا من به بدترین شکل ممکن تصمیم به در لحظه زندگی کردن رو گرفتم اما، دیر نبود! دوست ندارم روز به خودتون بیایین و بگین دیگه دیره و برگشتی وجود نداره.
صدرا دیگر اون صدرا نشد. همین
موفق باشین و امیدوارم بدونید توی این سختی تنها نیستید و امثال آدمای زیادی مثل صدرا حواسشون بهتون هست. (خیلی از دوستان ویرگولیم کنکوری یا نزدیک به کنکور هستن)
آهنگی که گذاشتم همدم من توی دوران سخت کنکور بود(نه به شجریان گوش دادن های الانم نه به یه سال پیشم!).
دقیقا توی سه سال آخر مدام توی گوشم بود! برای این حرفم شاهد دارم، میتونه بیاد و شهادت بده! (چقدر خوبه اذیتت می کنم) مخاطب خاص :)