به دنبال نقاشی پرواز، دویدم و دویدم...
هر چه ریتم قدم ها تند تر می شود، شوق پرواز در زیر بال هایم بیشتر احساس می شود.
تا به حال توجه کردی وقتی پرنده ای می خواهد پرواز کند در لحظه ی نخست فشاری روی زمین می آورد.
و بعد جهشی از اعتماد به آنچه باور دارد. من شوق پرواز را در چشمان خود می دیدم اما، ...
من بالی برای پرواز و زمینی برای پریدن نداشتم، من همیشه در حال سقوط بودم ... هنوز آماده پر زدن نیستم.
حال که پرواز به محال ترین خیالم تبدیل شده، پیاده نظام مسیر آرزو هایم خواهم شد. حسادت به پرواز را ادامه خواهم داد و همچنان به شوقشان خواهم دوید اما، پیاده با دو پا که تحملی برای سُکون ندارند.
من پرنده را در آرزوی لمس زمین و قدم هایی که مُصِر بر حرکت کردن هستند، رها می کنم.
من بال پرنده را نمیچینم، من حسرت صعود به قله ی کوه را در دلش می کارم.
من با افسوس به پرنده نگاه نمی کنم، او بادبادک و مُشَوِق حرکت دوباره من است.
من خیال پرنده شدن را در سر نمی پرورانم، بلکه به دنبال رهایی خواهم رفت.
پرواز آرزوی من و پریدن تنها مقصد افکارم است، هر چند در خیال داشتن چنین آرزویی هیچ وقت به خواب نخواهم رفت!
خیلی خیلی یهویی شد این پست و من دیدم تا چیزی ننویسم، نمیتونم دقیقه ای به آرامش برسم. خودم هنوز نظری دربارش ندارم! خوشحال میشم با هم یه بار بخونیمش و نظرمون رو بنویسیم.