صدرا
صدرا
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

داستان او، برای او

اگر این پست را خواندی باید بگویی که مخاطب من کیست.


_تا به حال فکر کردی اگر او را ببینی، چه میکنی؟

_رسما باید اعتراف کنم که تا به حال به آن فکر نکرده بودم؛ اما، مگر در این زمانه قادر به دیدارِ با او هستیم؟

_این سوال از تو بعیده صدرا! فکر میکردم بیش تر از این ها عاقل باشی!

_خداروشکر یک نفر به انسان هایی که فکر میکنن من خِنگم اضافه شد، ای کاش راهش را بهم می گفتی تا جلوی همه این طور رفتار کنم و سپس خودم را آسوده از فکر و خیالِ مردُم کنم. میدانی وقتی خوب بودن را به اِرث برده باشی، بد بودن سخت می شود. اما از آن طرف به خاطر بدی هایی که فقط خود و خدایت از آن آگاهی همیشه در عذاب می مانی.

_میشه بپرسم چته؟ هنوز هم فکر میکنی اتفاقی قراره بیوفته؟!

_اتفاق! همین که الان دارم با تو صحبت می کنم خود یک اتفاق هست. دیر اومدی؛ من دیگه پارافین وجودم سوخت و تموم شد. اِی کاش مثل فیلم ها هنوز تِکه نَخی از وجودم مانده بود و تو در لحظه ی آخر می آمدی و مرا شعله ور می کردی؛ این زمستان همه را در خانه هایشان پنهان کرده است، بعید میدانم کسی صدای فریاد مرا بشنود.

تو هم برو، حس امروز من سال ها پیش زیر آخرین قطره ی پارافین سوخت و پژمرده شد.

https://vrgl.ir/hcfPh
https://vrgl.ir/rsdYG


داستانحال خوبتو با من تقسیم کنسردرگممناو
شریان یک رگ _ زیر کالبد مجسمه _ زنده نگه می‌دارد _ مرا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید