صدرا
صدرا
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

داستان زندانی زمین(قسمت اول)

فرشته و آدمیزاد

در تاریکی شب، فرشته تصمیم به شکستن قانون کرد و بی هوا از خانه اش بیرون زد. از دروازه ی آسمان خارج شد و وارد زمین شد. فرشته با جادوی خویش خودش را نامرئی کرد و به سمت همان خانه حرکت کرد.

به پشت پنچره که رسید، آدمیزاد به خواب رفته بود! به او قول داده بود که دیگر به زمین برنگردد. هرچند آدمیزاد هیچ چیزی بخاطر نداشت و فرشته همه را از ذهن او پاک کرده بود؛ تمام خاطرات، حرف ها و خنده هایشان را.

فرشته بال هایش را از حرکت بازداشت و با وردی از شیشه پنجره گذشت و وارد اُتاق او شد. ناخودآگاه نبض آدمیزاد تند شد، آدمیزاد حضور او را حس می کرد؛ غلتی زد و بالشت سبز رنگش را محکم تر در آغوش کشید.

فرشته با چشمانش او را در محاصره ی نگاهش قرار داد؛ مدتی گذشت و آن آدمیزاد مدام در خواب به خود می پیچید. فرشته به حالت معلق خودش را در نزدیکی صورت او بُرد. نفسش را حس می کرد؛ می خواست چشمانش را از زندان پلک آزاد کند، ولی خواب او هم شیرین و هم کشنده بود.

فرشته ام بمون ...
فرشته ام بمون ...

فرشته شیفته ی آدمیزادی شده بود که خودش مسئولیت او را از خدا گرفته بود. فرشته دیر به خودش آمد! زمانی که بسیار برای به خود آمدن دیر شده بود، او خودش را محکوم به انجام ممنوعه ای کرده بود که تاوان بسیار سنگینی برایش داشت.

فرشته از اول با بقیه فرق داشت و خوب می دانست اگر مرتکب اشتباهی شود و فرشته دیگری به آن پی ببرد؛ قدرت جادو و بال هایش را از دست خواهد داد و تبدیل به آدمیزاد خواهد شد! با این شرط که سن و ظاهرش را خودش انتخاب می کند.

او با قدرت جادویی اش خیلی کار ها می کرد، حتی چند بار با ظاهر یک آدمیزاد در جلوی او ظاهر شد و او را یک دل که نه صد دل عاشق خود کرد. اصلا هم به روی خودش نیاورد که از جادوی عشق استفاده کرده بود!

همچنان نگاهش به او بود و هر از چند گاهی شرمنده ی این رفتار گستاخانه اش می شد و نگاهش را از او برمی‌داشت. دیگر نزدیک طلوع خورشید بود و باید می رفت. مثل همیشه بِشکَنی زد و اتاق و تمام وسایلش را در چشم به هم زدنی مرتب کرد اما، ناگهان چشمش به دفتر خاطرات آن آدمیزاد خورد! باید می رفت، ولی نمی توانست بدون آن دفتر به خانه برگردد. سریع آن را برداشت و محکم در دستانش گرفت و پرواز کرد؛ از دور همچنان تماشای خواب او جذاب بود.


راستش خودم نمی خواستم داستان بشه، ولی شد :) و امیدوارم پسند کنید. فکر کنم دو قسمت کافی باشه برای این داستان، هر چند دوست دارم تا ابد ازش بنویسم.
حتما نظرتون رو برام بگین، چون توی داستان نویسی یکم زیادی جای کار دارم :)
این پست پایین هم خیلی باهاش حال کردم، گفتم اگر سراغش نرفتید، از دست ندین.
https://vrgl.ir/N6aqO



داستانکداستانفرشتهآدمیزادزندانی زمین
شریان یک رگ _ زیر کالبد مجسمه _ زنده نگه می‌دارد _ مرا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید