صدرا
صدرا
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

داستان زندانی زمین(قسمت دوم)

آرزوی پوچ

فرشته با عجله ی تمام خودش را به دروازه رساند. نگاهی به دروازه ی عظیم روبه‌رویش کرد و بی فوت وقت با سرعت به سمت آن حرکت کرد؛ ناگهان دستان گره خورده اش به آن دفتر، پشت آن دیوار نامرئی ماند! فرشته کلنجاری با آن دیوار رفت و دفتر را در حالات مختلف امتحان کرد اما، او نمی توانست هیچ چیزی از زمین را به داخل ببرد. از دیوار خارج شد و روی تکه ابری نشست و با خودش فکر کرد که چگونه می توانست از سد آن دیوار بگذرد.

فقط تا طلوع کامل خورشید وقت داشت و می دانست اگر آدمیزادی بال های خوش رنگش را ببینه برای همیشه از خانه تبعید می شود! فرشته دنبال یک راهکار بود؛ همراه ترس و وَلَع خاصی نوشته روی دفتر رو خواند:

فرشته موفق باشی
فرشته موفق باشی

دفتر خاطرات او برای من

با تعجب صفحه ی اول را باز کرد؛ دفتر خالی خالی بود! فرشته متعجب شد. تمام صفحات را مو به مو ورق زد، هر صفحه را چپ و راست می کرد و جلوی خورشید می گرفت تا شاید رمزی در آن نهفته باشد. فرشته صفحات را یکی پس از دیگری پیش رفت. که ناگهان با حفره ای در داخل دفتر مواجه شد! روان نویس کوچکی در دفتر جا ساز شده بود!

فرشته ناخودآگاه لرزید، انگار این اتفاق برایش تکراری بود، انگار قبلا تجربه اش کرده بود، ولی به یاد نداشت. روان نویس را به همراه کاغذ لوله شده در زیر آن برداشت؛ ناگهان دفتر سُر خورد و با شتاب از آسمان به زمین در سقوط کرد. فرشته با تمام سرعت به سمت دفتر حرکت کرد و در چشم به هم زدنی دفتر را قاپید و سریع به سمت ابر کناری دروازه برگشت.

روان نویس و کاغذ خیلی آشنا به نظر می آمدند! اهمیتی نداد و کاغذ لوله شده را به آرامی باز کرد. اولین جمله را که خواند، همه چیز را به یاد آورد. این نامه نگاری ها برای ششمین سال متوالی به دست او می رسید:

از آدمیزاد به فرشته

سلام فرشته، امیدوارم وقتی این نامه رو می خونی حالت خوب باشه و منو بابت این کار شیطانیم ببخشی.

من شش ساله که دارم برای تو نامه می نویسم و تو شش ساله که اسیر این قلم و آرزویی میشی که در آخر هر نامه میکنم تا شاید یه بار دیگه بتونم حضورت رو حس کنم و خوابت رو ببینم.

با روان نویسی که در دست راستت داری می خوام برام یک نامه بنویسی، تمام اون صفحات خالی برای نوشتن نامه توست. میدونم در چند دقیقه همه ی صفحات رو پر می کنی و حتی میدونم آخرش اظهار کافی نبودن صفحات دفتر رو میکنی؛ هر چند دویست صفحه هست اما، برای فرشته نامه نوشتن کار راحتیه! برعکس ما آدم‌ها. ازت میخوام بعد از تموم شدن نامه اونو بزاری روی تخت یا زیر بالشت سبز رنگ که یادمه خیلی ازش خوشت میومد، چون باز توی یه نامه اشاره به رنگ موردعلاقت کردی!

همه چیو توی این شش سال از زیر زبونت بیرون کشیدم و به همین خاطر احساس گناه میکنم و می خوام منو ببخشی؛ من تمام این شش سال با خیال تو زندگی کردم و بزرگ شدم. شاید اگر تو نبودی من یه نویسنده بزرگ نمی شدم! شاید اگر همون بار اول باهام برخورد می کردی و میرفتی، من الان به اینجا نرسیده بودم.

حتی اسمت رو هم بهم گفتی، ولی خواهش کردی هیچوقت با اون اسم صدات نکنم.

فرشته مراقب بال هایت باش؛ راستی خورشید طلوع نکرده که؟! بال هایت میسوزن زیر نور آفتاب!

از اونجایی که حس آدمیزادیم بهم میگه اگر این نامه رو زود تر تموم نکنم اتفاقی برات میوفته، پس به خدا میسپارمت و ازت می خوام بهش بگی مراقبت باشه3>

پ.ن: فرشته آرزو میکنم از این نامه خوشت اومده باشه و منو بخشیده باشی.

پ.ن 2: ازت می خوام حافظتو پاک کنی! میدونم سخته فرشته، ولی تا زمانی که این کارو نکنی نمی تونی به اون ور دیوار بری! برگرد به اتاقم و نامه نوشته شده ی خودتو بزار روی تخت و برگرد به خونَت. به دیوار که رسیدی چشماتو ببند و با جادوی خودت تمام این اتفاقات رو از ذهنت پاک کن.

از آدمیزاد به زندانی زمین

پایان

فرشته نامه را نوشت و ...

این داستان ادامه دارد.


سلام دوستان امیدوارم تا آخر این داستان با من همراه باشید.
حتما برام نظرتون رو بنویسید.
اگر خوشتون اومد حمایت کنین و یه چیز دیگه به رفقای بنویس تون این داستان رو معرفی کنید که حسابی نیاز به نقد دارم.
مرسی هستید و مرسی که هوای همو دارین.
تا داستان بعدی بدرود 3>
https://vrgl.ir/VBuN2


داستانداستانکفرشتهآدمیزاد
شریان یک رگ _ زیر کالبد مجسمه _ زنده نگه می‌دارد _ مرا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید