فرشته نامه را نوشت و به سرعت به سمت خانه ی آدمیزاد رفت، مکثی کرد و از پنجره عبور کرد؛ دفتر را همان طور که خواسته بود روی تخت قرار داد. ناخواسته نگاهش به صورت او افتاد و مثلِ آهویی گرفتار تله ی شکارچی شد و خودش را مشتاقانه تسلیم صورت در خواب فرو رفته اش کرد.
نور خورشید چشمانش را زَد. به خودش که آمد فهمید خورشید طلوع کرده و باید سریع به خانه برگردد. برای آخرین بار نگاهی به او کرد؛ بال هایش را باز کرد و با قدرت تمام پرواز کرد.
نور خورشید قوی تر از آنچه که تصور می کرد، بود و برای اینکه آدمیان او را نبینند باید همزمان نامرئی هم میشد و پرواز می کرد. هر چه بالا تر می رفت نور خورشید قوی تر و پرواز سخت تر می شد؛ تمام نیرویش را جمع کرد، نور مثلِ سوزنی بال هایش را آرام آرام می سوزاند و بال سمت راستش که مقابل تابش مستقیم خورشید قرار داشت، شروع به سوختن کرد؛ پر های سفید و ظریف او در برابر شعله ی آتش خیلی زود شکست خورد.
او به پرواز ادامه می داد باید به دروازه می رسید. مدتی گذشت، کمکم بال سمت چپ فرشته هم دیگر نایی برای تحمل قهرمان بازی او نداشت! دست خودش نبود، ولی سقوط تنها انتخاب برای زندانیِ زمین بود.
فرشته می ترسید، نَه از سقوط! از طَرد شدن، از بی پناه شدن، از جادویی که شاید دیگر او را عاشق خود نکند، از گمشدن! ای کاش در انتهای نامه به این موضوع اشاره کرده بود. فرشته برای آخرین بار تلاش خودش را کرد و لحظه ای میان آسمان و زمین با بال های سوخته و بی جانش ماند و بعد چشمانش را بست و در آرزوی دیدن دوبارهی او، سقوط را انتخاب کرد ...
این داستان ادامه دارد.
سلام دوستان باید بگم گل کاشتید 3>
خوب یا بد داستان مسئله ای هست که شاید سلیقه و حس آدم توی اون لحظه خیلی تاثیر گذار باشه، ولی سعی کردم داستان حالتی جدید و نو برای مخاطبام داشته باشه و از حسی حرف بزنم که کمتر کسی سمتش رفته باشه.
داستان به طرز عجیبی توی ذهنم مُدام بالا پایین میشه و قطعا خوندن نظرات شما و نقد هاتون خیلی بهم توی این مسیر کمک میکنه. پس خوشحال میشم نظرتون رو درباره ی ادامه داستان و کمبود هاش بگین.
برای دوستانی که تازه شروع به خوندن این داستان کردن باید یادآور بشم که دو قسمت قبل رو همین پایین قرار دادم. حتما باید بخونید تا متوجه داستان بشین!
مرسی هستید 3>