صدرا
صدرا
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

داستان زندانی زمین(قسمت ششم)

باور نمی کنم؟!

مات و مبهوت دنیایی بود که در آن گرفتار شده بود؛ آیا این تاوان گناهی بود که به آن مرتکب شده بود؟ آیا خدا بر آنچه که بر فرشته اش می گذشت، آگاه بود؟ این اولین بار بود که از عشق بیزار و از عاشق شدن پشیمان شده بود! او خسته بود.

خواهرش به سمت فرشته حرکت کرد و گفت: چیزی دارم که حتما خوشحال میشی بخونیش اما، یه شرط داره؟ شرطش اینه که اَخماتو باز کنی و بعد برات بخونم؛ قبوله؟

فرشته که دیگر برایش درد بزرگ تری معنا نداشت، سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.

خواهرش برگه ی کاغذی از درون جیبش بیرون آورد و شروع به خواندن کرد اما، مکثی کرد و گفت: لطفا مثلِ هر دفعه کاغذ را از دستم نَقاپ؛ دفعه قبلی نزدیک بود پاره بشه! خب الان می خوام بخونم برات، اِههم اِهههم

از زندانی زمین به آدمیزاد ...

فرشته با شنیدن آن دو کلمه نتوانست تاب بیاورد و سریع برگه را از دست خواهرش دزدید و نامه را خواند ...

بغضی در درونش غنچه زد و نگاهی به خواهرش کرد، خواهری که الان برای او حکم بهترین رفیق را داشت. نامه ی خوانده شده را رها کرد و او را در آغوش گرفت و شروع به اشک ریختن کرد. خیلی اتفاق ها رخ داده بود که او فراموش کرده بود. فرشته پنج سال بود که در میان این خانواده زندگی می کرد، ولی فقط خواهر او از این مسئله آگاه بود و بقیه اعضای خانواده او را به چشم فرزند واقعی خود می دیدند.

شب که شد فرشته در همان تخت صورتی رنگ خود رو به آسمان با چشمانی باز از پنجره ابر ها را تماشا می کرد که جلوی نور ماه را پدیدار می شدند. با خودش فکر می کرد چقدر پرواز در این سکوت شب دلچسب و لذت بخش است اما، او دیگر بالی برای پرواز نداشت.

نامه را در دست داشت، خواهرش کنار او در حال چت بود؛ از او خواهش کرد فلش موبایلش را روشن کند تا بتواند نامه را باری دیگر بخواند. فلش موبایل که روشن شد، چشمانش به چیزی جز آن برگه کاغذ اهمیت نمی داد؛ لبخندی زد و واو به واو نامه را دوباره خواند.

از زندانی زمین به آدمیزاد

سلام، من فرشته ام. راستش نامه بلد نیستم بنویسم و خطم زیاد خوب نیست. می خواستم بگم گُمشُدَم! نه نباید این طور میگفتم! آخه داستانش طولانیه؛ یک برگ کاغذ کمه! حدود 150 تا 200 صفحه طبق آخرین محاسباتم نیاز دارم! اَه ولش کن. اگه میشه منو زود تر پیدا کن. من توی یه خونه با دو تا خواهر و یک برادر گیر افتادم! با من میشن شش تا. وایسا یه چیز دیگه هم هست! حیاط خونشون درخت انجیر داره و راستش من عاشق انجیر های اینجام. یادت باشه قبل از اینکه میای منو نجات میدی با خودم چند تا انجیر ببرم. و اینکه دو تا گربه ناناز هم هست که یکیشون رو با خودم میارم؛ خوب فکر کنم کافی باشه. چیزی رو از قلم که ننداختم؟! اصلا چرا دارم از تو سوال می پرسم توی نامه! اینو الان کشف کردم، یادم باشه توی کشفیات خودم ثبت کنم! اصلا چرا دارم اینو میگم. اَه چقدر سخته زمینی رفتار کنم.

راستی این شخصی که کنارمه خواهرمه و داره اصرار میکنه بقیه نامه رو اون بنویسه چون انگار تا الان چیزی دستگیرت نشده! من که به نظرم اطلاعاتی که دادم، کاملا کمک کننده و کافی بود.

سلام هم نوع! منظورم همون آدمیزاده، یکم حس خوبی نداشتم اون طوری مثلِ خواهرم صدات کنم. خواهرم یه جوری نیست؟! تو خودت بهتر میدونی دیگه ...

میخواستم بگم الان پنج ساله پیش ماست و هر سال توی این روز همه چیز رو فراموش میکنه و دوباره روز بعد به حالت عادی بر میگرده! اون فکر میکنه این اولین روزی هست که پیش ماست، ولی خب این طور نیست؛ هیچوقت این طور نبوده! همیشه سختی هاش روی دوش من بوده، چون نخواستم دردسر بشه براش. اما، امسال با چهار سال قبل فرق داره! اون ادعا کرد که یکبار تو رو توی خیابون دیده و اقرار کرد که اِسمِت صدرا ست! من حدس میزدم زده به سرش، تا اینکه تعقیبت کردیم و خونتو دیدم؛ عین توصیفات و نقاشی هاش بود! اون پنجره و اتاق خوابت، همش درست بود! حالا هم منتظریم سر فرصت مناسب این نامه رو به دستت برسونیم. میگه بگم که مراقب خودت باش، چون دیگه اون نمی تونه مراقبت باشه! روش نمیشه اینو بگه، ولی من میگم! اون دیگه فرشته نیست و امیدوارم تو با این مسئله مشکلی نداشته باشی.

تاریخ: ... آدرس: ...

پایان

نامه را که خواند؛ نگاهی به خواهرش کرد که چشمانش بسته بود اما، همچنان نور فلش موبایل در دستش روشن بود؛ نور را خاموش کرد، پیشونی اش را بوسید و نامه را در کِشوی پا تختی اش گذاشت و
با لبخند خوابید. 3>


سلامی به عشق هَمَتون! به عشق تمام کسانی که مخفیانه می خونن داستان رو(بالای سه چهار نفر هستن) بعضی هاشون بخاطر کنکور نمیخوان رفقاشون بفهمن؛ بعضی هاشون بخاطر اینکه منو مثلِ داداششون دوست دارن، بعضی ها اما... میدانی باید اصلاح کنم؛ یک نفر هست که فقط بخاطر من میخونه. 3>
بگذریم! این قسمت از نظر خودم عالی شده؛ اگر خوشتون اومد برید به دوستانتون معرفی کنید تا داستان رو بخونن و منو برای نوشتن قسمت بعد پر انرژی تر از قبل کنن.
آهنگ این قسمت: SONGSARA.NET _ 03 Clear View
امیدوارم لذتشو ببرید.
یا حق
https://vrgl.ir/Gik5v



داستانزندانی زمینخواهرنامهویرگول
شریان یک رگ _ زیر کالبد مجسمه _ زنده نگه می‌دارد _ مرا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید