ویرگول
ورودثبت نام
صدرا
صدرا
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

داستان زندانی زمین(قسمت هشتم)

بگو کجایی!

حرفی برای گفتن نمانده بود.

خانه تنها پناه او از شر باران بی رحم آن روز و گیسُوان خیس هم تنها پناه فرشته بود.

پنجره را کامل نَبسته بود و صدای تیز باران و برخورد آن با زمین کاغذی، روحش را آزار می داد. جان دادن برگه های کاغذ زیر تازیانه ی باران دیگر برایش قابل تحمل نبود؛ سراسیمه به سمت شان حرکت کرد. تقلای آسمان برای پاک کردن آخرین نشانه از فرشته گمشده زمین کافی نبود!

با دستانی سرد یکی یکی برگه ها را برداشت؛ اولین نگاه کافی بود تا با همان وضع به ادامه مسیر و جست و جوی زندانی زمین ادامه دهد. نقاشی صورت او آن قدر زیبا با دستان او به تصویر کشیده شده بود که جایی برای هیچ پرسشی نگذاشته بود! صورت در خواب فرو رفته و آن بالشت سبز رنگ و دفتری که همیشه بر روی میز کنار تختش به انتظار نوشته شدن، شَبَش را صبح می کرد.

شاید بی بند در زمین ماندن، همان عشق باشد!
شاید بی بند در زمین ماندن، همان عشق باشد!

فرشته خودش را به قدم های بی جانش سپرده بود، نمی دانست این بار قرار است کدام اشک او را نجات دهد یا کدام خانه قرار است میزبان او باشد یا اصلا تا کی می تواند این راز در دل خود حبس کند. فرشته دیگر زندانی زمین نبود، زندانی که برایش حکم خانه را داشت، جایی که برای اولین بار توانسته بود به آن تکیه و رشد کند اما، این زندان دیگر بهانه ای برای در بند نگه داشتن او نداشت، امشب تمام بند های زمین از تن و روح او جدا شده بود. او برای انتخاب آزادی، آزاد بود.

ناگهان خواهرش از پشت او را صدا زد؛ فرشته به قدم هایش سرعت داد و از او فاصله گرفت و کمی بعد در
کوچه‌ ی باریک و تنگی پشت سطل پنهان شد. دو زانو نشست و دستانش را بندی به دور زانو های خویش کرد. سرش را در گریبان بُرد و گیسوانش را به چتری برای در امان ماندن از باران تبدیل کرد. چندی گذشت و خواهرش از جستجوی او ناامید و خسته شد و مسیر پیموده شده را برگشت.

به قدم هایش سرعت داد، پیراهن آبی رنگ نخی اش دیگر تحملی برای مقاومت در برابر باران آن روز را نداشت. آن پسر به دنبال پیدا کردن نشانی از فرشته بود و به مسیری که مقصدی برایش مشخص نبود، ادامه می داد. مدتی گذشت و فرشته را از پشت قدم زنان دید، به سمت او حرکت کرد که ناگهان جا خورد! شباهت او با خواهر دو قلو اش او را به اشتباه انداخته بود. چهره ی گریان آن دختر گویای همه چیز بود.

فرشته همچنان بر روی زمین دو زانو نشسته بود تا اینکه ...

این داستان ادامه دارد.

سلام دوستان ویرگولی امیدوارم حالتون خوب باشه.
بابت غیبت توضیح کوتاهی دادم توی پست قبل "من برگشتم"
فکر می کنم قسمت بعد قسمت آخر باشه.
آهنگ این قسمت: Peder B. Helland - Our Journey (Radio Edit) (2021) SONGSARA.NET
با عشق صدرا 3>
https://vrgl.ir/QVWDT
زندانی زمینقسمت هشتمداستانعشقفرشته
شریان یک رگ _ زیر کالبد مجسمه _ زنده نگه می‌دارد _ مرا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید