صدرا
صدرا
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

داستان زندانی زمین(قسمت هفتم)

باران بی اَبر تو

شب بود که با صدایی از خواب بیدار شد، طبق عادت همیشگی اش دستی بر روی تخت کشید، به امید آنکه پس از گذر پنج سال چیزی از او رسیده باشد. این بار هم تنها کور سوی امیدش نسبت به او در دل خاموش شد و بی جان بر روی تخت افتاد. به این فکر می کرد که شاید تمام آنچه که میان او و فرشته گذشته خیالی بیش نبوده است! و تمام این خیال بافی ها، او را به یک بیمار روانی تبدیل کرده است.

زندگیِ هر روزِ او به تعارف عاشقانه ی ماه و خورشید با یکدیگر تبدیل شده بود. پنجره اتاقش را باز کرد و نگاهی به آسمان بی رنگ و خالی از زیبایی اش انداخت. صدای دو دختر همسن و گویی دو قلو را شنید که در گوشه ای از پیاده رو در حال خندیدن به او بودند! با تعجب به آنها نگاهی انداخت، حوصله ی مسخره بازی با آنان را نداشت و پنجره را محکم بست.

ناگهان صدایی از شیشه آمد! چند لحظه گذشت و دوباره صدایی شنید. عصبی شد پنجره را باز کرد و همان لحظه سنگِ ریزی به سرش برخورد کرد. چشمش به آن دو دختر افتاد که گویی این بار باید از کار خود خجالت زده می شدند؛ ولی مُصِرانه به کار خود ادامه می دادند. نگاه یکی از آن دو دختر برای چند ثانیه بر آن پسر خیره مانده بود؛ تا اینکه سنگ دیگری بر صورت پسر برخورد کرد و اینجا بود که برگشت و از راه پله ی خانه پایین آمد و با سرعت از خانه خارج شد و به سمت آن دو دختر رفت.

آن دو خواهر با سرگردانی و ترس از آنچه که قرار بود رخ دهد؛ به هم نگاهی کردند...

فرشته گفت: وقت روبه‌رو شدن با حقیقته! تو وایسا کنار...

خواهر: می خواهی چیکار کنی؟! یادت رفته؟! اون تصویری از تو نداره، این طوری نباید باهاش مواجه بشه!

فرشته نگاهش را از خواهرش گرفت و گرداند سمت آن پسر که هر ثانیه به او نزدیک تر می شد. لبخند ملیحی زد و زبانش را برای گفتن حقایق باز کرد:

سلام؛ من همون فرشته ام!

پسر با شنیدن این جمله خشمی در درونش جریان گرفت و با صدای بلندی گفت:

کدوم فرشته؟! منظورت همونی هست که پنج سالِ پیش بی خبر غیبش زد؟! تو هم حتما مثلِ من اسیر دیونه بازی و تنهایی های خودت شدی! بسه دیگه؛ این بازی رو تموم کن. دختره ی دیوونه؛ کاری مهم تر از سنگ انداختن به پنجره ی من نداشتی؟! دیگه هم این طرف ها پیدات نشه... فرشته دیگه برای من مُرده! پنج ساله که مُرده... چرا حالا باید بیاد و اینجوری خودش رو بهم نشون بده؟ چرا زود تر نیومد و نگفت که قراره پنج سال بره و پیداش نشه؟! میدونی چیه؛ حتی اگر تو خود فرشته هم باشی، که نیستی؛ من دیگه باهات حرفی ندارم.
فرشته ی بدون بال برای من همون آدمیزاده!

گاهی باران تنها بهانه برای خداحافظی است.
گاهی باران تنها بهانه برای خداحافظی است.

رَعدی از آسمان، با گریه ی فرشته هَمصدا شد و باران گرفت. برق نورِ چشمان فرشته، تاریک تر از هر زمانی بود. در درون کیفش چند نقاشی و چند نامه داشت که برای او آورده بود، کیفش را برعکس کرد و همه آن کاغذ های متعلق به پسر را در جلوی او خالی کرد و رفت! فرشته مسیر آمده را برگشت و بی توجه به مسیر قدم هایش، به جلو حرکت می کرد.

کاغذ ها یکی پس از دیگری خیس می شدند...

پسر اما، نگاهی به کاغذ ها نکرد و به سمت خانه اش برگشت.

این داستان ادامه دارد.


سلام بر عزیزان دل 3>
شرمنده بابت تاخیر، کمی مشغله کاری به من مجال نوشتن نمی داد اما، بالاخره قسمت هفتم رسید و امیدوارم مورد پسند قرار بگیره.
مراقب فرشته های زندگی تون باشید.
یا حق
آهنگ این قسمت: Jesse Brown - Notes From Tom Pt. 2 (2021) SONGSARA.NET
https://vrgl.ir/OS8Dm
داستانزندانی زمینقسمت هفتمبارانفرشته بی بال
شریان یک رگ _ زیر کالبد مجسمه _ زنده نگه می‌دارد _ مرا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید