گاهی حسرتهایی داریم که نسل به نسل با ما رشد میکنند، عاداتی کهنه و سنگین که دیگران را آزاد میبیند و خودمان را در بند. این متن، سفری است میان این حسرتها؛ صدایی برای آنچه باید شنیده شود و آرزویی برای شکستن سکوتی که سالها بر دلهایمان سنگینی کرده است. به امید روزی که هیچ حسرتی به عادت تبدیل نشود.
به یاد ندارم در زندگی، تماشای آوازی اینقدر حسرتبار بوده باشد.
بعد از آن فشنشوی میلیارد دلاری عربستان سعودی و حسرتی که نه برای آن خوانندهها، بلکه برای خوانندههای خودمان در دلم ایجاد شد، با خودم گفتم: چقدر قشنگ میشد اگر به بابام میگفتم: "پاشو بریم کنسرت، آخر این ماه سالن میلاد، گوگوش کنسرت داره. نذار این هم مثل تماشای اجرای هایده در بیستسالگیات برات حسرت بشه."
این حسرت انگار برای ما به عادت تبدیل شده است؛ عادتی کهنه، سمی و سنگین. عادتی که زخمهایش را روی قلبهای خیلی از ایرانیها جا گذاشته. اگر پنج سال پیش کسی از خوانندگی یک زن ایرانی در ایران حرف میزد، شاید خندهدار یا دور از ذهن به نظر میرسید. اما حالا میفهمم حسرت یعنی چه. تماشای اجرای یک زن در ایران، زیر آسمان شب، در یک کاروانسرای متروک چه معنایی دارد. و همزمان، دیدن اجراهای پرشور در کشور همسایه برای خارجیها و سکوت عمیق در کشور خودمان، چه معنایی دارد. هزاران حسرت دیگر... براستی، به چه عادت زشتی تن دادهایم؟
میخواستم به اندازه خودم به پرستو احمدی بگم، تو تنها نیستی.
این متن رو به شجاعت و جسارتت تقدیم میکنم.
امیدوارم بدرخشی.
در پناه خدایی که میپرستی.