به ساعت نگاه کن.
آن وقت ها که برای یافتن من به انتظار عقربهها مینشستی و فرمان سکوت به قلبت میدادی.
به کاغذ پارهها و نامههای سوختهات که هیچگاه به مقصد نرسید بنگر؛ عذاب دادن قلب بی طاقتت را به من ترجیح میدادی.
به ماه یکسان شبهایمان خیره شو، آنکه با دل تو سخن میگوید هراسی از پنهان شدن ندارد. و براستی این شجاعانهترین نوع عشق است.
حرف مرا ماه با تو در میان گذاشته است. تو همان لحظه انتظار عقربهها برای رسیدن به ساحل سرانجامها هستی، دریایی که تو قطرههای آنی و من قایقسواری سرگردان در میان خاطراتی از تو که در دل دریا گمشدهام.
بیا و ناجی من باش، بیا مرا با جزر و مد به ساحل رسیدن، به ساعت مشخص شدهی بین مان، هدایت کن. تو بیا و مرا تصحیح کن، خطاهای مرا اصلاح کن، مرا از نو دوباره برای خود بیافرین و هزاران بار دیگر بکش، چنان عذابم دِه که مرگ من همان نرسیدن تو و آرزوی من تنها در مسیر خواستن تو باشد. بیا و این سنگ رسوخ ناپذیر را بشکاف و جوانه بزن، سبز شو و باز در من رشد کن.
بهار که بیایید فروردین با خودش خاطرات زیادی را به خاطرم میآورد. بیا و ساقهای سبزی در دل تاریکی سنگ سیاهم شو.
پایان سال1402
نوشته ای از صدرا برای ساقه سبز
هر چقدر نوشتن از ساقه سبز بیثمر باشد ولی، آرامش روح من است و این برای سنگ سیاه قصه ما کافیست.