امروز بیست و یکم اردیبهشت ماه، سال هزار و چهارصد و سه، ساعت دوازده شب.
تنها بودن در گذشته برای من یه کابوس بود. کابوسی که باهاش بزرگ شدم و کمکم یاد گرفتم که چطور تبدیل به فرصتش کنم.
«شاید هنوز نه» از جنس اولین قدمهای من برای نوشتن و روبهرو شدن با ترسهایم هست. جایی که یک تصمیم اون قدر درست و بجا گرفته میشه که تو رو مجاب میکنه بهش پایبند باشی و یادت نره چرا یه روزی میخواستی این خونه امن رو ترک کنی؟ همه ما با دلیل زندهایم، منم با دلیلی دارم اینجا نفس میکشم...
اولین "شاید هنوز نه" در تاریخ 1399/9/8
خوشحالم که برخی از دوستانم هنوز بعد از این چند سال در کنارم هستند، میدانی گاهی با خودم میگویم خداراشکر که آن روزهای عجیب و غریب و گاهاً بچگانه را در کنار آنان گذراندم، چه خوب که جای دیگری و در برابر افراد نادرست با برخی حقایق روبهرو نشدم!
مسیر هیچگاه هموار نبود و من نیز از مسیر یکنواخت خیلی زود خسته میشوم. نشستن بر روی قله موفقیت برای من آن قدرها هم که فکر میکنم شیرین و ارضاکننده نیست. میشود با یک سرازیری خود خواسته، قلهی بلندتری را فتح نمود، میشود با تن دادن به روزهای سخت، درسهای بیشتر و پررنگتری را از زندگی آموخت.
دومین "شاید هنوز نه" در تاریخ 1400/06/02
حضور او را آن روزها به یاد دارم، گرمای شور و عشق به زندگی آن روزها در نوشتن از او خلاصه میشد. هنر برای من در وصف احوالات او بود و براستی این همه ذوق کجا رفت(شاید در قلب دیگری)؟! زمان گذشته بود و من در ویرگول به مرور شناخته شده و اندکی محبوب بودم. پای هر صحبت و بحث مینشستم و پشت سر جنبشها و فعالیتهای دوستان ویرگول حرکت میکردم و این روحیهی اتحادگونه که در میان کاربران ویرگول در جریان بود را میپرستیدم.
به یاد دارم آن روزها شهر را با دوستانم زیرپا میگذاشتیم، دو دلستر لیمو برای پیمودن ۲۰ یا ۳۰ کیلومتر کافی بود. میگفتیم و آینده را تصور میکردیم؛ گاهی حتی از ترسهایمان صحبت میکردیم! ترسهایی که میدانستیم دیر یا زود اتفاق خواهند افتاد و فرار از آن، هرچقدر هم دوندهی خوبی باشی، میسر نیست و باید روزی بایستی و به غول ترسناکی که گمان میبری پشت سرت در حال تعغیب توست، نگاه کنی و دستانت را در حالی که از خشم و ترس مشتکردهای بالا ببری و در لحظهی برخورد، تصمیم بگیری...
برای مثال من تصمیم گرفتم بجای خشم و جنگیدن با ترسهایم، با آنان دوست شوم(نویسنده در حال لبخند زدن به نوشته خود)! ای کاش کسی باشد و بگوید، میتوانم لبخند تو را در در هنگام نوشتن این اراجیف تصور کنم(نویسنده در حال قهقه به نوشتار خود). ولی جدا از شوخی؛ خوشحالم که به ترسیدن ادامه ندادم، حداقل نه در برابر همه موضوعات و نه برابر هر کسی.
سومین "شاید هنوز نه" در تاریخ 1401/06/01
در قسمت سوم من چیزی جز یک مار خوش خط و خال که داره پوستاندازی میکنه نبودم! به کتابهایی که خواندم نگاه میکنم، به نوشتههای آن روزهایم؛ نگاه من به زندگی به شدت در حال تغییر و دگرگونی بود و آماده برای ورود یک نگرش جدید نسبت به زندگی بودم. دانشگاه در روال ثابتی قرار داشت، مشغول شدن در کافه عزیز و دوست داشتنی که هنوز بخشی از زندگی منه(دیشب آنجا بودم). وضعیت کشورم ایران و درگیر شدن با موضوعاتی که ای کاش هیچوقت نمیشدم. چون چیزی جز عقبماندگی برای من به همراه نداشت. اولین یاتاقان زندگیام را در سال 1401 زدم، جایی که حس کردم، همه چیز باید از نو بشه، چون به خودم اومدم و فهمیدم خیلی بیهوا به خودم آسیب رسوندم. و با تمام تلخیهاش باید ریشههای این نهال را در خاک غنیتر و بهتری بِدَوانم.
آن روزها برای من سخت گذشت و لمس واژههایی چون ناکامی، شکست، غم بزرگ، زخم و خیلی از عواطف و احساسات جدید دیگری منو به زیر کشیدند. واقعیتها را دیدن و پذیرفتن، درک کردن و کنارآمدن، زیرنظر گرفتن و راهحل دادن، گذشت کردن و به دل نگرفتن، سینهخیز ادامه دادن و متوقف نشدن، رشد کردن و خشک نشدن... همه و همه برای این بود که متوجه بشم یکبار فرصت زیستن دارم و چه بهتر از همین یک فرصت نهایت بهره رو ببرم. همین!
من که دلیلی نمیبینم بخوام جدی حرف بزنم(نویسنده باز داره قهقه میزنه). بخدااا. توی این سن دیگه ته همه چیو در آوردم(خدایا بسه دیگه، ما خسته شدیم دیگه XD) ولی جدی اگر بخوام بگم:
اینجانب سیدصدرا مبینیپور که الان پشت صفحه کیبورد نشسته، خوشحاله.
باور بکنی یا نه زندگی اگر به ناراحتی برات سپری بشه از دستت رفته. برعکس سه تا پست قبلی از شاید هنوز نه، این بار میخوام اعتراف کنم چند تا کتاب خوندم و تموم کردم یا چند تا متن نوشتم اصلا مهم نیست! یا چند بار دیگه قراره در آینده مچ خودمو بگیرم و بگم به بهانه نوشتن این پست باید یه نگاهی به آنچه از پیش بردی، داشته باشی؛ نه؛ حداقل برای یه مدت طولانی دیگه برنمیگردم به مرور خودم. باید توی مسیری که این روزها هستم سالها وقت بذارم تا به نتیجه برسم و شاید توی یه روز برفی، وقتی داره نور خورشید چشمامو برق میزنه، بیام اتفاقی سمت گوگلم و بنویسم برق چشم را چگونه درمان کنیم(مغز ما آقایون_در حال خنده) و تیتر وب سایت در ابتدا مقاله این طور شروع بشه که «شاید هنوز بسیاری از مردم نسبت به برق نور خورشید در روز های سرد زمستانی اگاه نباشند» و من اندکی مکث کنم... شاید هنوز چی؟؟!! و بعد تصمیم بگیرم به چیزی که بنظرم آشنا میاد فکر کنم یا به درد چشمانم رسیدگی کنم(یاد فیلم میان ستارهای افتادم). به هر حال کی از آینده خبر داره؟
حرف برای گفتن زیاد دارم، اصولا این پست بیشتر از اینکه برای دیگران بنویسم، برای خودمه. هدیهای از جنس خودم برای خودم به پاس زحماتی که کشیدم و این قدردانی شایسته ستایشه.
امسال از لحاظ کتاب خوانی رشد چشمگیری داشتم و تمام تلاشمو کردم تا دیگران رو هم با خودم همراه کنم و خب دروغ چرا خیلی موفق بودم شکر خدا. اطرافیانم همچنان منو با کتاب میشناسن و غربیههای خوش شانس تهرانی و شیرازی و اصفهانی زیادی رو با هدیه دادن یهویی کتابهام غافلگیر کردم! یکیشون که علی نام داره چند ماه پیش بهم پیام داد که میخواد پسش بده کتاب بیگانه(عزیز ترین کتابم) و خب گفتم جای این کار بدش به یکی که حس میکنی لیاقت خوندن این کتابو داره. اولین صفحهاش هم بنویسه از صدرا به علی_ از علی به ...
ساعت دو و بیست و شش دقیقه بامداد، بیست و دوم اردیبهشت هست و من حقیقتا خوابم میاد.
در آخر اینم بگم که هیچ حسی قدر عشق ورزیدن به کسی که دوسش داری، باارزش نیست. من هیچوقت پشیمون نیستم.
حرفی نیست؛ لیست کتابهایی که تا این لحظه خوندم هم گذاشتم. فکر نمیکنم چیزی رو از قلم انداخته باشم. دلم راضی به پایان این قول و قرار دلنشین چند ساله است.
ممنون که تا اینجا خوندید رفقا.
در پناه خدایی که میپرستیم💚