غروب روز پنجشنبه بود.
سرسخت تر از هر روزی، گذراندنش مثلِ کابوس هر هفته به سراغم می آمد و بر گوشه ای از قلبم چوب خطی میکشید و می رفت.
عادت کرده بودم او این کارها را برای آزار من انجام میداد.
خسته شدم از این ای کاش ها :(
ای کاش ندیده بودمت! ایکاش این طور ای کاش را می نوشتم؛ ایکاش بر تمام ای کاش هایم مهر غلط بودن می زدم. :(