صدرا
صدرا
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

مخروبه شهر_قسمت پنجم

روز طاقت فرسایی بود؛ بعد از رساندن طاها برادر کوچکم به سالن آمفی تئاتر و دادن قول برگشت به او برای تماشای اجرایش، تخت گاز با ماشین بِرِلیناس مشکیم به سمت شهرک شکوهیه حرکت کردم.

چند وقتی می شد که آنجا کار می کردم و به نوعی تازه کار بحساب می آمدم اما، همه می دانستند که از روی علاقه کار می کنم و هیچ نیاز مالی ندارم.

دانشگاه را در همان ترم اول رها کردم و دیدم رشته ی گرافیک و نه هیچ رشته ی هنری دیگری با من سر سازش نخواهند داشت. من هنر را در دیوار و خیابان های شهر می دیدم اما آنان در تصویر های کاغذی و گوشی های تلفن!

مخروبه شهر_قسمت پنجم
مخروبه شهر_قسمت پنجم

سه سال پیش مدت کوتاهی در گروه زیرزمینی عضو بودم که متشکل از چند نقاش خیابانی بود که عاشق "دیوار نگاره هایش خیابان های ملبورن استرالیا" بودند؛ حتی چند دیوار محله مان را با کمک هم طراحی کردیم اما، همیشه جرم در متفاوت بودن است! پلیس آمد و تنها من فرصت فرار پیدا کردم...

بعد از آن برادرم مرا محدود تر کرد اما، فایده ای نداشت و من هر روز بیش از پیش خشم خودم را بر سر مردم گرده افشانی می کردم. او هیچوقت نمی خواست چنین شخصی از من بسازد، ولی می دانست من یک بی گناه برای انجام گناهی بزرگ تر هستم.

سال بعد از این حس تاب نیاورد و خودش را مقصر می دانست و تصمیم گرفت از من دور شود. شماره ای از خودش به من داد و گفت اگر این شماره بهت زنگ زد بدون توی خطری و باید من و خانواده تو فراموش کنی و بری!

به شهرک شکوهیه که رسیدم با سوییچ مخصوص کارخانه در را از قبل باز کردم و وارد شدم و بسیار آرام و متین پیاده شدم و به سمت اتاق کارمندان رفتم، لباس کارم را پوشیدم، جعبه ابزار را برداشتم و از اتاق بیرون زدم.

میثم تا مرا دید لبخندی زد و گفت: ~ خوش اومدی؛ فکر نمی کردم بعد از اون اتفاق بازم برگردی بچه پولدار.

دستانم را مشت کردم و خشمم را خوردم. به یاد دارم برای یاد گرفتن این خصلت از برادر بزرگم(همان سیاه پوش) جان دادم. او همیشه در کنترل خشم ماهرانه رفتار می کرد. او همیشه ماهرانه رفتار می کرد! او پسر واقعی پدر بود...

او تمام تلاشش را در این پنج سال کرده بود تا بتواند مردی همچون پدر از من بسازد اما، من همیشه از پذیرفتن این موضوع فرار کردم و به دنبال انتقام بودم. انتقام از چیزی که هنوز در فهمیدن آن ضعف داشتم. انتقام از خونی که نمی دانم چرا ریخته شد و پسری که نمی دانم چرا زنده ماند...

آن روز در برابر میثم کوتاه آمدم و توانستم مُوَقَتَن(موقتا) خودم را مهار کنم.

چیزی تا پایان ساعت کاری ام نمانده بود که گوشی همراهم زنگ خورد!

نگاه میثم روی من و فریاد این جمله که نمی توانی در هنگام کار سراغ گوشی همراه بروی در سرم مدام می‌پیچید. سرم را برگرداندم و پس از ده ثانیه، گوشی همراهم شروع کرد به خواندن شماره شخص.

این تنظیم را خودش به من یادآوری کرده بود تا انجام بدهم، او می دانست گاهی صدا تنها راهِ فهمیدن اتفاقات اطراف است.

گوشی همراه شروع به خواندن کرد: زیرو ناین وان تو تو فایو ...

میثم متوجه تمرکز عجیب من برای تشخیص صدای گوشیم شد و مرا صدا کرد:

~هِی پسر بیا اینجا به کمکت نیاز دارم، زود باش، الان بیا، منتظرم نذار، بِدو میگم...

در آن لحظه می خواستم سرش را میان دستگاه بگذارم. جعبه ابزار را در دست گرفتم و به سمتش رفتم.

چهار رقم آخر را که خواند، دلم لرزید. مطمئن شدم که خودش است و قطعا اتفاقی افتاده که بعد از دو سال زنگ زده.

میثم باری دیگر صدایش را بالا برد.

دستم را باز کردم، جعبه ابزار بر زمین افتاد و این بار دستانم را مشت کردم...

نفس عمیقی کشیدم، چرخیدم و به سمت گوشی همراهم حرکت کردم. جواب دادن به آن شماره که هزاران بار حفظش کرده بودم، تنها خواسته ی من در آن لحظه بود.

میثم پشتم بود و متوجه شدم که به سمتم می آید، دستانش را روی شانه ام گذاشت و گفت:

~ تو هیچ جا نمی ری.

#درست میگی! اول باید یه کار نیمه تموم رو تموم کنم.

به سرعت برگشتم و با زانو آنچنان دل و روده اش را به هم دوختم که تا دقایقی نفس کشیدن از یادش برود.

به سمت صدای گوشی دویدم اما، قطع شده بود.

نگاهی به صفحه ی گوشی کردم، خودش بود برادرم!

پیامکی آمد!

"بیا"

این داستان ادامه دارد...

قسمت قبل مخروبه شهر اثر اینجانب سید صدرا مبینی پور
https://vrgl.ir/hHioB
مخروبه شهرقسمت پنجمداستانبرادردیوار نگاره
شریان یک رگ _ زیر کالبد مجسمه _ زنده نگه می‌دارد _ مرا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید