میخواهم از دو کلمه ای سخن بگویم، که تکرارش تکراری نیست!
گفتارش بی مقدمه و نا به هنگام است!
همیشه غافل گیر کننده و سر به زیر، می کُشد، جان می بخشد، نفس ها را در سینه حبس می کند و گاهی هیچ.
زمزمه اش دلنشین است و از هر فریادی بلند تر؛ دانسته رخ می دهد اما، جاهلانه تو را تسلیم خویش می کند.
تو را به شکست دعوت می کند! هیچ برنده ای در این میان وجود ندارد اما، می توانی شیرین ترین شکست عمرت را با کمال میل پذیرا باشی.
بُرَنده و تیز است، ولی به این آسانی زخمی نمی کند.
خودش را در همه ی میدان ها پیروز می داند اما، غرورش را تنها هنگام خداحافظی می شِکند.
بسیار بی رحم است و بی جهت مهربان؛ به راستی گاهی می میرد ولی نامش را که بر لب می بَری، خون در رگ هایش جان می گیرد.
خواب و بیدارت می کند، همان گونه که نهالت را در باغ دل می کارد و وانمود به صبر می کند، ولی دیدن میوه ی کال تو برایش آرزوست.
صادقانه سخن می گوید، ولی کامل نه؛ لبخند میزند و یک دل سیر می خندد اما، گویی در آواره های ذهن اطرافیانش زندگی می کند.
ندانسته و نشنیده، بی دلیل و بُرهان، می فهمد؛ حس می کند؛ درک می کند؛ صدای تپش قلبش را می شنود.
او این گونه تو را دوست دارد.
ندانسته از عشق
سخنی با خودم!
سلام داشتم نگاهی به کامنت های آخرین پستم مینداختم. با خودم گفتم من چی می خوام دیگه؟!
بهونه ای دارم تا بخوام ننویسم؟ چرا باید دور بشم از چیزی که عاشقشم؟ مگه چی قراره بدست بیارم؟ پول؟!
یادمه بچه که بودم تنها آرزوم فرار از شهر بود؛ ولی خب الان یه امانتی دارم دستش که باید پس بگیرمش! شاید بعد از اون، برم سراغ صدای جیرجیرک، صدای موج آب، صدای در چوبی قدیمی که به سختی میشه چِفت چاربوبش کرد.
شاید اصلا قید همه چیو بزنم یا نهایت برم سراغ انتشارات با همین دوستان ویرگولی.
اَه؛ از اینکه میگن آرزو بر جوانان عیب نیست، متنفرم!
آرزو هایی که شاید فراموش بشن، کمرنگ بشن، پیر و فرتوت بشن، شاید اصلا دیگه کسی نباشه برای چنین آرزو هایی. بگذریم.
پست پایین شاید از همون فراموش شدنی های نا خواسته باشه ...
ممنون که حرفامو خوندید.
یا حق