خواننده مورد علاقم یه تیکه قشنگ داره که میگه:
«من اگه میزنم توی گوشت
قلبَمَم میلرزه ولی این غروبو دوست ندارم
میزنم طلوع شه
خونه همه صورتم ، خونه همه جونت
چون قرمزه رنگ زبونت ، میزنم که جور شه
میزنم که پا شی ، از خواب خماری
میزنم که پاک شی ، رو برگام یه غباری...»
چندی پیش قضاوت شدم...
به نبودن.
به درک نکردن.
به پشت کردن.
به ندیدن.
به فراموش کاری.
به خواب ماندن.
به تخریب کردن.
به تسلیم شدن.
به جا زدن.
به سنگ دلی.
به فریاد نزدن.
به ننوشتن.
به خودرای بودن.
به چیزی بیشتر از یک دوست نبودن.
به شادی.
به متوهم بودن.
به نفع خود دیدن.
به پشیمان نبودن.
به ترک کردن.
به فرار کردن.
به غصه خوردن.
به نماندن.
به فکر های مسموم.
به آن آدم سابق نبودن.
و باز
به نبودن.
میدانی من صدای نسلی نخواهم بود و نه میخواهم باشم.
اگر میتوانستم به عقب برگردم دوست داشتم تنها نقطه باشم.
یک نقطه برای حروف، یک نقطه برای کنار نقطههای دیگر قرار گرفتن، یک نقطه برای پایان.
دوست داشتم پایان باشم.
پایانها همیشه توام با تلخی بودند اما، آسودگی عجیبی به همراه دارند. پایان میتواند نقطه شروع یک داستان جدید باشد. و نقطه شروع جدید یعنی فرصتی دیگر و فرصت میشود شانس و شاید شانس این بار با ما یار باشد...
نقطه صدا ندارد،
نقطه تنها تماشا میکند و همین قدر که بیفایده بنظر میرسد اثربخش است. نقطهها حضورشان فضایی نمیگیرد، اعصابمان را خرد نمیکنند، خشونت خرج نمیدهند، دلسوزی را بیش از حد نسیب کسی نمیکنند. نقطهها تنها و بعد از فعل میآیند. نقطه این فرصت را به تو میدهد تا فعل را بکار ببری.
نقطه نامردی نمیکند.
نقطه اهل نقشه و استراتژی نیست، حتی اگر چیدمان اجزای جمله را عوض کنی!
او همیشه هست و تو همیشه نیازمند او.
شاید همین نکته را همیشه از خاطر میبرم...
اینک به این نقطه رسیدهام.
تو به من بگو
در کدام نقطه از زندگی ایستادهای؟