تصور میکردم هر دردی را درمانیست و هر سربالایی را در نهایت قلهای ست که به سرآشیبی خواهد رسید. باور داشتم رسیدن تفکری باطل است و درمسیر ماندن حقیقت زندگیست. در خیال من این زندگی محلی برای تفکر آزادانه مترسکهای انساننما بود اما، آنچه حقیقت داشت تنها نترس شدن کلاغها بود. چقدر در حیرت شنیدن و خواندن ماندم تا بتوانم بنوازم و بنویسم؛ میدانم که سخن زمانی به بیهوده کشیده میشود که این گونه سر حرف را برای نوشتن باز کنی! اما، چاره چیست؟ تو راه بهتری سراغ داری؟
وقتی غریبانه صدایم میکنی، قلبم منجمد میشود، گویی تکههای سنگی در حال تصرف قلبی هستند که آغشته به خونِ شوق و اشتیاق تپیدن است و از درون، کریستالها او را در خود به سرعت خفه میکنند. آن لحظه است که قلبت سنگین میشود و گمان میکنی لحظهی از پا درآمدنَت نزدیک است.
انسان موجود عجیبیست میتواند با یک حرف یا یک اتفاق برای نفس کشیدن به تمنا بیوفتد و به همین دلیل است برخی از انسانهای اطرافمان بدون دلیل خاصی برای اتفاقات حتی کوچک، حتی کوتاه هم شوق پیدا میکنند و با این شکل نگاه به زندگی برای خود امید را تعبیر میکنند و از دلیل برای تو و دیگران حرف میزنند.
پروانه سفید رنگی را در گرمای تابستان تصور کنید که در محیطی پر سر و صدا و مملو از گرد و غبار، بالهای سنگینش را حرکت میدهد تا به چشمان تو بیاید! تا تو را با معنای دیگری از زندگی آشنا کند، تا به تو بگوید که آنچه زیباست، سزاوار نفس کشیدن است و آنچه به چشمان تو غریب و تماشاییست، همان دلیل توست برای در تکاپو بودن، برای توقف نکردن، نمیتوانی تصور کنی آن پروانه سفید چهها که با من نکرد و تو هیچوقت نخواهی فهمید، زیرا که تو من نیستی و من هیچوقت تو نخواهم بود.
سرگذشت آدمها را مرور میکنم، به نقش آنان دقت میکنم و چیزی که متوجه میشوم حیرتآور است؛ توانا بودن آدمی در نقض گذشته خود نهفته است. ترسناک است اگر بگویم که ساعتها گمان آنچه خوانده بودم برایم آزاردهنده بود و اینک باید به این حقیقت تن داد که بخشی از گذشته تو همان عبرتی برای آینده توست. نمیدانم هنوز نسبت به فکر به آن سرگردان و گیج هستم!
سخن بیش از اندازه شد.
نوشتهای از
سیدصدرا مبینیپور
این بار میخواهم برای پایان مقداری عکس با شما دوستان به اشتراک بگذارم.🌱
گربه ها خطاب به من پیش از رسیدن به خانه: باز با دست خالی اومدی؟!!!
عاشقانه مثل نوشیدنی های سرد کافه KRB
آن روز بسیار خندیدیم.
شاید هیچوقت نفهمد در ورزشگاه آزادی با چه فیگوری ازش از پشت عکس گرفتم!
برنامه مطالعاتی چند ماه آتی من.
چای در برف
شاید اگر میدونست روز آخر کاریش بود، هیچوقت جلوی کارفرماش نمیخوابید.
پروژه گِل برداری از استخر
تحویل پروژه
تو دوست خوب منی :)
خَندَق
از محبوبترین فیلمهایم
داخل دستگاه بودم و جواب دوستدخترمو نمیدادم، این شد که از داخل دستگاه براش عکس فرستادم تا قانع شد -_-
منم دوسِتدارم آنا (اسباببازی توی دستم رو من بهش دادم برای یادگیری جدول ضرب اینجا مثلا بهم برگردوند💚)
تک درخت تنها(دیگه لازم به توضیح نیست)
اگر این میدونی چیه؛ تو دوست خوب منی :) دلم خواست...
سگهای عزیزم(دلم براتون تنگ شده اما، بهم یاد دادید جون دادن گاهی بهتر از تقلا برای زنده موندنه)
بچه کارگرمون(میلاد)=عشق من
اون روز تمام لباسهای جونم پاره و پوره شده بود و خدا خدا میکردم مجبور نشم از ماشین پیاده شم.
اُفق
اون کیه؟ نمیشناسمش! خیلی وقته همدیگرو گردن نمیگیریم!
آرامش مطلق
اصفهانیها رو ناخواسته دوست دارم.
من اینجا از نو میشم.
تُنگ، سرگرمی دوست داشتنی من.
بهم گفتن چشم آهو، منم گفتم کو شکارچی...