در زمانی که چشمانت جای خود را به لمس نفسهای او میدهد. میتوانی آرام نجوای عشق سر کنی.
نفسش را به درون بکشی و روح سرکشت را رام کنی.
بپا خیزی و سوگند یاد کنی یا فروتنی اختیار کنی و تنها سینه سپر کنی.
اینک گمان میکنم درد من و تو یکیست و آن دوری یا به عبارتی دلتنگیست.
دلتنگ از اینکه سخت دستانت را بِفِشارَم یا ماهرانه گیسوانَت را نوازش کنم.
دور از هر چه به تو نزدیک است، مینویسم از تنهاییهای خاکستریهای رنگم.
در سرم پچپچ خاطرات تو مدام تکرار میشود، گویی بخشی از اتاق من از آن توست و تو را میخواند، مانند صدفها...
میگویند اگر صدف را به گوش خود نزدیک کنی صدای ساحل دریا را میشنوی. چون صدف متعلق به دریاست و قلب نیز متعلق به تو.
دوست دارم برگردم...
به هفت سال پیش، جایی میان کودکیهایم، خندههایم و تمام شیطنتهایم، باز او پیدایش شود، و تمام محاسبات را بهم بریزد.
زندگی همین است، گاهی لذت در انتخاب دست خالی، در بازی گل یا پوچ است، یا در دیدن حس مشترک میان دو قلب. معنای این جملهام زمانی برایتان مشخص میشود که روزی انتخاب پوچ برای شما شیرینتر از گل باشد.
نوشتهای از
سید صدرا مبینی پور
سلام دوستان ویرگولی
اول از همه اُمیدوارم از خواندن این متن کوتاه لذت برده باشید.
دوم آنکه ایام امتحانات دانشگاه نزدیک است و به گمانم این دوری من ادامه دار باشد. :(
سوم، کتاب و کتابخوانی را فراموش نکنید! از آنجایی که با رویکرد من در سال جدید کمی آشنا شدید، میخواهم بدانید همچنان خواندن کتاب در اولویتهای من قرار دارد،؛ پس به معرفی و تشویق شما به کتابخوانی ادامه خواهم داد(حتی در ایام امتحانات).
و در آخر خوشحال میشم نظرتان را درباره متن بدانم.
موفق و پیروز باشید.
یاحق
پست آخر من و معرفی یک کتاب ناب اما کمی حوصله سَر بَر