یکي از عجیبترین غزلای تاریخِ ادبیات رو سنایی سروده. غزلی از زبانِ شیطان! تو این غزل، شیطان از بارگاهِ معشوق (خداوند) بهخاطرِ موجودی پَست (انسان) جدا افتاده و غمگینه و از معشوق (خداوند) گِله میکنه.
شعر رو بخونید و لذت ببرید:
با او دلم به مهر و مودّت یگانه بود
سیمرغِ عشق را دلِ من آشیانه بود
بر درگهم ز جمعِ فرشته سپاه بود
عرشِ مجید جاهِ مرا آستانه بود
در راهِ من نهاد نهان دامِ مکرِ خویش
آدم میانِ حلقهٔ آن دامْ دانه بود
میخواست تا نشانهٔ لعنت کند مرا
کرد آنچه خواست، آدمِ خاکی بهانه بود
بودم معلمِ ملکوت اندر آسمان
امّیدِ من به خُلدِ بَرین جاودانه بود
(خُلدِ بَرین: طبقۀ بالای بهشت)
هفصدهزار سال به طاعت ببودهام
وز طاعتم هزار هزاران خزانه بود
در لوح خواندهام که یکی لعنتی شود
بودم گمان به هر کس و بر خود گمان نبود
آدم ز خاک بود، من از نورِ پاک او (او= خدا)
گفتم یگانه من بُوَم و او یگانه بود (او= آدم)
گفتند مالکان که نکردی تو سجدهای
چون کردمی که با منش این در میانه بود
(مصرع دوم= «چطوری باید رفتار میکردم با کسی که این جوری با من رفتار میکرد؟»)
جانا بیا و تکیه به طاعاتِ خود مکن
کاین بیتْ بهرِ بینش اهل زمانه بود
دانستم عاقبت که به ما از قضا رسید
صد چشمه آن زمان زد و چشمم روانه بود
ای عاقلانِ عشق، مرا هم گناه نیست
ره یافتن به جانبشان بیرضا نبود
پینوشتِ ۱: در عرفانِ قدیم، شیطان خیلی موجودِ پلیدی نبود. حتی فرقهای بودن که اعتقاد داشتن که فقط و فقط شیطان تنها خداپرستِ واقعی بوده. به این دلیل که فقط حاضر بود به خدا سجده کنه، نه به آدم.
پینوشتِ ۲: عدهای از جمله دکتر شفیعی کدکنی این شعر رو به خاقانی و بعضاً افرادِ دیگری هم منسوب میدونند ولی حس و حال و سبکِ بیانِ این شعر بیشتر به سنایی میخوره. (واسه خودم اما این چیزا مهم نیس. مطلبو بچسبید. نمیخواد خودمونو زیاد در گیرِ پیداکردنِ شاعرِ اصلیش بکنیم. اونایی که کارشون پیداکردنِ شاعرِ اصلیه باید به این موارد بپردازن و نتیجه رو به ما اعلام کنن.)
پُستِ پیشنهادی: