ساعت 10 صبح بود و صدای داد و بیداد همسایه از بیرون شنیده میشد. آبی چشمانش را باز کرد، هنوز خستگی در تنش بود. چشمانش درد میکرد و اصلاً تمایلی به بیرون آمدن از تخت نداشت. البته دلیلی هم برای این کار نداشت، چند روزی بود که از محل کارش استعفا داده بود و حالا تمام زمان موجود در دنیا را در اختیار داشت. همانطور که در جایش دراز کشیده بود به پنچره خیره شد. هوا ابری و گرفته بود، به رنگ خاکستری. درست مثل برکهی آب کوچکی که در زمان بارش باران در یک گودال کوچک روی آسفالت تشکیل میشود. از آن برکهها که رنگشان خاکستریست. درست مثل آسمان امروز صبح. آبی عاشق این وضعیت بود. همیشه دلش میخواست جایی زندگی کند که آسمانش هیچوقت رنگ آبی به خود نبیند. از تابش آفتاب بیزار بود و اگر پیش از بیدار شدن بارقههای آفتاب روی صورتش میتابید، حتماً پس از بیدار شدن دچار سردرد وحشتناکی میشد. این سردردها، که بیشتر اوقات در روزهای تعطیل و اواخر هفته به جانش میافتادند، گاهی تا بعدازظهر همان روز عذابش میدادند. شاید این تنفر آبی از روزهای آفتابی به همین دلیل باشد، کسی چه میداند. مهم این است که الآن آسمان گرفته و بغضی که در سینه دارد به رضایت آبی منجر شده است.
ده دقیقه از بیدار شدن آبی گذشته اما او هنوز کوچکترین میل و انگیزهای برای برخاستن از خود نشان نداده است.
«اوه، یک روز دیگه هم شروع شد و من هنوز اینجام. لعنتی.»
کسی در اتاق نیست. آبی عادت دارد افکارش را بلندبلند بیان کند؛ او بیشتر اوقات با خودش حرف میزند و این اصلاً چیز عجیبی نیست. خیلی از افراد با خودشان حرف میزنند، حداقل این چیزی است که آبی به آن باور دارد. آبی در جایش غلت میزند، حالا رویش به ساعت دیواری است. به ساعت خیره میشود؛ چنان سکوتی بر اتاق کوچک او حاکم شده که میتواند صدای تیکتاک عقربههای ساعت را بشنود. اگر نفسش را حبس کند و کمی تمرکز به خرج دهد میتواند صدای ضربانهای قلب خودش را هم بشنود. آبی همیشه تنها زندگی کرده است، دوستی نداشته و تا جایی که به خاطر دارد با هیچکس بیش از پنج دقیقه مکالمه نداشته است. طولانیترین مکالمهای که اخیراً تجربه کرده، صحبت با راننده تاکسی پرحرفی بود که او و وسایلش را از محل کار به خانه برمیگرداند. آن روز آبی اصلاً حوصله نداشت، خسته و کسل بود. البته بیشتر روزهای آبی همینطور میگذرد. راننده تاکسی ول کن نبود و یکریز سعی داشت آبی را به حرف بیاورد. آبی هر چه به خود فشار آورد نتوانست مکالمهاش با راننده تاکسی را به خاطر آورد. مکالمهی مهمی هم نبود اما دوست داشت در کنج ذهنش این باور را حفظ کند که مغزش هنوز تیز بودن گذشته را دارد. باز هم فکر کرد اما چیزی به خاطرش نیامد، مغزش دیگر به سرعت گذشته کار نمیکرد و او به خوبی از این نکته آگاه بود اما دوست نداشت به آن اعتراف کند. سعی کرد ذهنش را به سمتی دیگر منحرف کند. به ساعت نگاه کرد، عقربه دقیقهشمار روی عدد چهار رومی قرار گرفته بود. با این که نیازی نبود اما به خودش فشار آورد و از جایش بلند شد.
«آخ! لعنتی!»
دستش خواب رفته بود و بلند شدن باعث شده بود خون به سوی رگها سرازیر شود و دردی ناگهانی عضلاتش را به لرزه اندازد. نمیدانست چند دقیقه دیگر در همین وضعیت سپری خواهد کرد. با دست دیگرش سعی کرد دست خوابرفته را ماساژ دهد تا شاید این فرایند مورمورکننده سریعتر به پایان برسد. وقتی دستش از ذوقذوق کردن افتاد از جایش بلند شد و به سمت روشویی رفت. چندین بار دستانش را پر از آب کرد و به صورتش پاشید. مهم نیست چندبار این کار را انجام دهد یا مهم نیست آب چقدر خنک باشد؛ در هر صورت همیشه حس رخوت و خستگی باز هم در بدنش باقی میماند. انگیزهی بیرون آمدن از تخت در آن روز سرد سال برای آبی، نوشیدن یک فنجان قهوه با یک لیوان شیر بود. پاکت شیر را از یخچال بیرون آورد و آن را درون شیرجوش ریخت. پاکت خالی را به درون کیسهای که به جای سطح زباله از آن استفاده میکرد، انداخت. شیرجوش را روی شعله قرار داد و منتظر ماند.
«تا شیر بجوشه بهتره قهوه رو دم کنم، اینطوری وقت کمتری هدر میره.»
از کابیت ظرف شیشهای پر از پودر آسیابشده قهوه را بیرون آورد.
«لعنتی! هنوز آبجوش آماده نکردم که!»
کتری را از روی گاز برداشت و از پر از آب کرد. او فقط به یک لیوان نسبتاً بزرگ شیرقهوه نیاز داشت، نیازی به جوش آوردن آن حجم از آب نبود. بخش زیادی از آب را خالی کرد و سپس کتری را روی شعله قرار داد. حال باید منتظر جوش آمدن شیر میماند. شعله زیر شیرجوش روی کمترین حالت قرار داشت برای همین هنوز به جوش نیامد بود. آبی با خود فکر کرد چه حرفهای را برای شغل بعدی در نظر بگیرد. به هر حال خرید یک پاکت شیر جدید نیاز به پول داشت و پولی که از تسویهحسابش پس از استعفا برایش مانده بود رقم زیادی نبود. باید یک کار جدید دست و پا میکرد. وقتی نوجوان بود دوست داشت مهندس کامپیوتر شود، از بچگی به این دستگاه عجیب علاقه داشت. الآن اما برای مهندس شدن خیلی دیر بود، وقت دانشگاه رفتن، حوصله یا حتی پول کافی برای تحصیل نداشت. علاوه بر آن پول باقیمانده نهایت تا یک ماه دیگر میتوانست زندگیاش را پیش ببرد. آشنایی هم نداشت که به آنها رو بزند، در واقع خودش انتخاب کرده بود که آشنایی نداشته باشد. وقتی 25 سالش شده بود مسیر زندگیاش را از خانواده جدا کرد. اصلاً علاقهای به خانوادهاش نداشت و وابستگی هم در کار نبود. پیش از این که سرریز شدن شیر بهجوش آمده رشته افکارش را از هم بدرد، آخرین تصویری که در ذهنش نقش بسته بود چهره خواهر کوچکش بود. آبی چنان غرق در افکارش شده بود که متوجه جوش آمدن شیر نشد.
«لعنتی!»
سریع شیرجوش را از روش شعله برداشت اما نیمی از شیر کفآلود روی گاز ریخته بود و جویی سفیدرنگ را پدید آورده بود. حوصله تمیز کردن نداشت. به هر حال پس از مدتی خودش تبخیر میشود، غیر از این است؟ سوت کتری مجدداً رشته افکارش را از هم گسست. جدیداً زیاد در فکر فرو میرفت.
ماگ محبوبش را برداشت و آن را تا نیمه پر از شیر کرد. چارهای دیگر هم نبود، نصف شیر روی اجاق گاز ریخته بود و نیم دیگر تنها نیمی از ماگ محبوب آبی را پر کرد. بزرگترین لیوان شیشهای موجود را برداشت و آن را تا نیمه از آبجوش پر کرد. دو قاشق پودر قهوه به آب اضافه کرد و آن را هم زد. بشقابی روی لیوان قرار داد تا بخارات آبجوش راه فرار نداشته باشند. حال باید پنج دقیقه صبر کند تا قهوه دم بکشد. همه چیز در زندگی آبی ارزان بود. ارزانترین قهوه را با ارزانترین شیر ممکن ترکیب میکرد و به سلامتی هوای ابری مینوشید. خودش هم میدانست که اگر ناگهان پول زیای به او ارث برسد باز هم چیزی عوض نخواهد شد. حتی اگر پولدارترین فرد شهر شود، باز هم از همین برند شیر و همین قهوه ارزان خواهد نوشید. باز هم در همین خانه که بهزور 30 متر بود زندگی میکرد. در زندگی آبی زرق و برق اهمیت نداشت. چیزهایی ساده او را خوشحال میکردند. نوشیدن شیرقهوه در ماگ محبوبش نقطه عطف هر روز او به شمار میرفت. چه فرقی میکند در یک خانه نقلی زندگی کنی یا یک قصر؟ تنها که باشی بیشتر وقت خود را در ذهنت سپری خواهی کرد و ذهن محدودیتی ندارد. آبی ظرف شیشهای را برداشت و شروع به همزدن قهوه درون آن کرد. به نظر آماده میرسید. ماگ محبوبش را برداشت و قهوه را به شیر درون آن اضافه کرد. پیش از این که آن را هم بزند، ماگ را روبروی صورتش گرفت و شروع به بوییدن رایحه شیرقهوه کرد.
«بوی بهشت میده. لعنتی!»
آبی به بهشت اعتقاد نداشت، به جهنم هم همینطور. او کلاً به چیزی باور نداشت، بیحوصلهتر از آن بود که بخواهد راجع به چیزی که نمیتواند ببیند و در موردش اطمینان داشته باشد، فکر کند. چشمانش را بست و جرعهای از شیرقهوه نوشید. خیلی داغ بود، بهتر است کمی بیشتر صبر کند. اما به نظر او اگر بهشتی هم در کار بود حتماً بوی این شیرقهوه را میداد. ماگش را برداشت و به سوی بالکن رفت. در بالکن را باز کرد و به بیرون قدم گذاشت. لباسهایی که میشست را روی بند رختی که در این بالکن آویزان بود قرار میداد. ماگش را روی لبه دیواره بالکن گذاشت و لباسهای آویزان روی بند را لمس کرد. خشک شده بودند و آماده جمع شدن. کنار ماگ و روی لبه دیواره نشست. ماگ را برداشت و شروع به نوشیدن کرد. گرمای شیرقهوه روح یخزدهاش را مملو از گرما و شیرینی کرد. اینجا بود، نقطه عطف امروز آبی. آپارتمان کوچک او در طبقه پنجم قرار داشت. از بالکن میتوانست تا حد خوبی به اطراف دید داشته باشد. ساختمان بیروح محل کارش را تشخیص داد. به مردمی که بیهدف در خیابانهای شلوغ شهر اینسو و آنسو میرفتند خیره شد. نمیتوانست درک کند کسی برای رسیدن به مقصد عجله داشته باشد. آّی هیچوقت در زندگیاش عجله نکرده است. بهتر است بگوییم هیچوقت مقصد مهمی نداشته است که بخواهد برای رسیدن به آن عجله کند. قرار مهمی هم نداشته که بخواهد برای به موقع رسیدن عجله کند. برای رفتن به محل کارش هم عجلهای در کار نبود. چند هفتهی گذشته همیشه ده دقیقه دیر به محل کار میرسید و رئیسش هم همیشه بابت این مسئله غر میزد. آبدارچی آنجا که نزدیکترین دوست به آبی در محل کار تلقی میشد به او گفته بود که رئیس قصد دارد اخراجش کند. آبی از شنیدن این مسئله اصلاً تعجب نکرد. حتی ناراحت هم نشده بود. همان لحظه نامه استعفایش را امضا کرده و روی میز رئیس انداخته بود. از آن روز به بعد دیگر خبری از آنجا نگرفته بود. مطمئناً طی این مدت کسی را جایگزین او کرده بودند. کارش خیلی مهم یا خاص نبود که فقط خودش از پسش بربیاید، در حقیقت کاری بود بسیار معمولی و شاید حتی خستهکننده و حوصلهسربر. البته این برای آبی مسئلهای نبود، او اصولاً حوصلهای نداشت که بخواهد سر برود. گاهی اوقات از انجام کار لذت هم میبرد، فقط گاهی اوقات. در سایر موارد کار را به سرانجام میرساند تا پول خرید پودر قهوه و شیر را داشته باشد. حقوقش صفرهای زیادی نداشت، در واقع تنها کمی بیشتر از حداقل حقوق تصویب شده توسط دولت حاکم بود. باز هم مهم نبود، به هر حال آبی از ارزانترین محصولات استفاده میکرد و از شرایط راضی بود. وضع معیشت خانوادهای که ترکشان کرده بود، خوب محسوب میشد. هم پدر و هم مادرش شاغل بودند و درآمد هر کدام به تنهایی بیش از دو برابر حقوق کنونی آبی بود. مسئله هیچوقت پول نبوده است وگرنه آبی دلیلی برای ترک خانواده نداشت. مسئله پیچیدهتر از این حرفهاست و حتی من هم نمیدانم چه فعل و افعالاتی صورت گرفته تا کار به اینجا رسیده است. به هر حال اهمیتی هم ندارد، امروز از راه رسیده و دانستن اطلاعات بیشتر راجع به گذشته چیزی را عوض نمیکند. حال گذشته را میشوید و با خود میبرد اما گذشته دست از سر ما برنمیدارد.
آبی احساس سرما کرد، به هر حال هوا ابری بود و خورشید پنهان. آفتابی در کار نبود که او را گرم کند. وقتی بدنش به لرزه افتاد ماگ خالی را برداشت و به درون اتاق پانهاد. کاری برای انجام دادن نداشت. تلویزیونی نداشت که بخواهد تماشا کند، کتابی نداشت که برای بار دوم هم نخوانده باشد. شغلی هم نداشت که برای رفتن به آنجا شاه و کلاه بر سر کند. مطلقاً تمام وقت دنیا را در اختیار داشت. علیرغم رخوتی که روحش را هر روز میخراشید به دراز کشیدن و استراحت کردن هم علاقهای نداشت. هر موقع از خواب بیدار میشد، از این که باز هم خسته است میرنجید. مهم نبود چند ساعت در شب بخوابد؛ چهار ساعت یا هشت ساعت. اصلاً اهمیتی نداشت چون در هر صورت خسته و ملول از خواب برمیخاست. شاید اگر پس از بیدار شدن و نوشیدن شیرقهوه دوباره به تختش بازمیگشت میتوانست این کسالت را از میان ببرد اما دلش نمیخواست استراحت کند. حس میکرد لیاقت استراحت بیشتر را ندارد. هر زمانی که کاری برای انجام دادن نداشت و ذهنش آزاد میشد، شروع به خودخوری میکرد. زخمهایی که در تنهایی روح آدم را میخراشد و میخورد، درست است؟ اگر وقتی بیکار میشد دراز میکشید حس نفرتی که نسبت به خودش داشت شدت میگرفت. او همیشه از خودش متنفر بود، خودش را یک فرد بازنده میدید اما باز هم از مسیری که طی کرده بود و مقصدی که در این لحظه در آن قرار داشت راضی بود. پیش خود اندیشید اگر یک ساعت دیگر تنها و بدون هدف در اتاق بماند شاید مغزش را متلاشی کند. بلند شد، پالتویش را پوشید و شالگردنی که خواهرش برایش بافته بود را دور گردن پیچید. تصمیم گرفته بود کمی قدم بزند. به هر حال چه فایده دارد آسمان در وضعیت محبوبت باشد ولی از آن استفادهای نبری؟ تا یادم نرفته بگویم، آبی هنوز هم گاهی با خواهرش ملاقات میکرد. تنها کسی که در تمام زندگی باریکهای از علاقه و شور را در آبی برانگیخته بود، خواهرش بود. البته یک ماه بود که دیگر او را ندیده بود، وضع روحی خودش طی چند هفته اخیر اصلاً خوب نبود و خواهرش هم داشت برای سفر به شهری دیگر برای رفتن به دانشگاه آماده میشد. شالگردنی که دور گردنش بود تنها یادگار بود که هنوز بوی خواهرش را میداد. آسانسور ساختمان چند ماهی بود که کار نمیکرد. به هر حال تعدادی از ساکنین هزینه تعمیر را پرداخت نکرده بودند و آبی هم یکی از آنها بود. آبی بر ای نباور بود که رفت و آمد از پله برای سلامتی خیلی هم خوب است اما هم من و هم شما میدانیم که این بهانه و توجیهی بیش نیست.
آبی وارد خیابان شد. به آقای همسایه که با فریادهای صبحگاهی خودش او را از خواب بیدار میکرد سلام کرد. همسایه یک دکه روزنامهفروشی داشت و پسر نوجوانش هم کنار او شاگردی میکرد. هر روز صبح که موعد تحویل روزنامههای جدید بود، آقای همسایه با داد و فریاد پسرک بینوا را از خواب بیدار میکرد تا در چیدن بار جدید در دکه کمکش کند. آبی مرد را سرزنش نمیکرد، به هر حال خالی کردن بار از یک کامیون آن هم دستتنها کار سادهای نیست. خوشبختانه آبی شخصی نبود که به سادگی از چیزی برنجد و فریادهای مرد همسایه هم چیزی نبود که او را عصبانی کند. اصلاً همین که چیزی بیدارش میکرد او را خوشحال میکرد، اگر از این مرد نمیترسید ممکن بود از او تشکر هم بکند. همسایه در جواب سلام آبی تنها به تکان دادن سرش بسنده کرد. مثل همیشه عصبانی و شاکی بود و همین سر تکان دادن هم خودش کلی به حساب میآید. آبی دستانش را در جیب پالتو فرو برد و به مسیرش ادامه داد. از کنار مغازه قهوهفروشی عبور کرد و از عطر قهوه سرمست شد. خوشبختانه هنوز قهوه برای یکهفته بیشتر در ظرفش داشت و نیازی به خرید نبود. با خود فکر کرد دفعه بعدی میتواند نوع جدیدی از قهوه را امتحان کند، نه این که از طعم قهوه همیشگی خسته شده باشد، فقط دوست داشت تنوعی در مسیر یکنواخت روزانهاش ایجاد کند. صادقانه بگویم به نظر من هم زندگی هیچکس نباید تا این حد یکسان، کسلکننده و غمزده باشد. حق هیچ انسانی نیست که تا این حد پژمرده زندگی کند. آبی اما، از همه چیز راضی بود. شاید اگر ابرها کنار میرفتند و خورشید نمایان میشد نارضایتی به سراغش میآمد اما در این لحظه و همین الآن، همه چیز راضیکننده بود. آبی به تغییر علاقهای نداشت، ترجیح میداد همه چیز روی یک روال ثابت پیش رود. بنابراین فکر کردن به این که دفعه بعد نوع جدیدی از قهوه را امتحان کند سریعاً از ذهنش پاک شد. دوست نداشت چیزی برنامه منظمی که هر روز اجرا میکرد را برهم بزند. شاید قهوهای جدید میخرید و دیگر طعم بهشت را نمیچشید. اگر این اتفاق میافتاد و پس از خرید همان قهوه قبلی باز هم طعم بهشت را نمیچشید چه؟ در آن صورت فکر نمیکنم آبی میتوانست خودش را ببخشد. نفرت از خودش به بالاترین حد اعلا میرسید و کسی مجبور میشد تکههای مغز متلاشیشدهاش را از روی فرش جمع کند. آبی با خود فکر کرد که دوست ندارد کسی برای برداشتن تکههای مغزش از لابلای تار و پود فرش به زحمت بیافتد. بنابراین تعویض نوع قهوه یا حتی شیر اصلاً فکر خوبی نبود و سریعاً به فراموشی سپرده شد.
«سلام آبی، اینجا چیکار میکنی؟
آبی سرش را بلند کرد و متوجه شد به محل کار قبلیاش رسیده است. حتماً بر حسب عادت بوده چون اصلاً قصد نداشت به اینجا بیاید. کسی که به آبی سلام داده بود نگهبان شرکت بود. جلوی در مشغول سیگار کشیدن بود چون اجازه ندارد در کیوسک نگهبانی دود راه بیاندازد.
«سلام. هیچی داشتم رد میشدم. دارم میرم محل کار جدیدم.»
-جدی؟ کجا هست؟
«چه فرقی به حال تو داره. بهتره برم، دیرم شده.»
نگهبان با پوخندی گفت: اوهوم، مثل همیشه.
آبی از حرف نگهبان ناراحت نشد. همانطور که قابل درک است شخصی مثل این نگهبان در زندگی یکنواخت آبی کوچکترین اهمیتی ندارد، چرا باید طعنهای که میزند اهمیت پیدا کند؟
آبی بدون این که به نگهبان نگاه کند سرش را به نشانه تایید یا شاید هم خداحافظی تکان داد و به راه افتاد. از کنار بازار ماهیفروشها عبور کرد. تنها غذایی که از آن متنفر بود، همین ماهی بود. البته او تنها در تمام زندگیاش یکی دو بار بیشتر ماهی مصرف نکرده بود و آن هم از نوع قزلآلا بوده است. شاید یک نوع ماهی دیگر میتوانست به ذائقهاش خوش بیاید اما به هر حال تمایلی به امتحان کردن نوع دیگری از غذای دریایی نداشت. گفته بودم که تغییر آبی را حسابی نگران میکرد. به علاوه، جدا کردن استخوان ماهی و خارج کردن استخوانهایی، که از چنگش فرار کردهاند، از دهان از پوچترین و حوصلهسربرترین کارهای دنیاست پس چرا باید شانس دیگری به این غذای مزخرف بدهد. در اینجا بود که آبی شال گردن را تا بینی بالا کشید چون اصلاً دوست نداشت بوی تهوعآور ماهی تازهصیدشده به مشامش برسد. بوی ماهی تازه و بوی موز جزء عطرهایی است که آبی از آنها نفرت دارد. هر موقع بوی موز به مشامش میرسد، سردرد میگیرد. یک بار وقتی آبی نوجوان بود و در کلاس هندسه مشغول توجه به درس، موی موز از پشت سرش شنید. وقتی به پشت سرش نگاه کرد متوجه شد همکلاسی ابلهش مشغول لمباندن یک موز است در حالی که پشت سر آبی پنهان شده تا چشم معلم به او نیفتند. بوی موز سر آبی را به ضربان انداخت و او بلافاصله کشیدهی آبداری به همکلاسی موزدوست هدیه داد. نمیدانید مادرش چقدر از خانواده پسرک شکمو عذرخواهی کرد تا حاضر شدند کوتاه بیایند. پدرش هم مدام به دفتر مدیر رفتوآمد میکرد تا در نهایت توانست اخراج دائمی آبی را به تعلیق یکهفتهای تقلیل دهد. اهمیتی ندارد، حالا که آبی در این نقطه از مکان و در این برهه از زمان قرار گرفته، سیلی خوردن پسرک، بوی موز و فارغ از تحصیل شدن رنگ و بوی اهمیت را از دست دادهاند، درست مثل زندگی یکنواختی که آبی از آن راضی است.
هوا سردتر شده بود و آسمان خاکستری رنگ جای خود را به آسمانی سرخفام و خونآلود میداد. غروب آفتاب از پشت ابرها و رنگ سرخی که تداعی شده یکی از زیباترین قابهای ممکن را ساخته بود.
«اگه نقاشی بلد بودم حتماً این قاب رو میکشیدم. لعنت.»
وقتی شکم آبی شروع به صدا دادن کرد متوجه شد که شب از راه رسیده و او هنوز ناهار نخورده است. قضیه این نیست که صرفاً فراموش کرده باشد، میل هم نداشت. شاید این سوال پیش بیاید که چطور آبی از ظهر تا شب در حال پیادهروی بوده و خود او و حتی من وشما متوجه نشدهایم؟ جواب واضح است. وقتی آبی به فکر فرو میرود و وارد قلمرو وسیع ذهن خودش میشود، گذر زمان آخرین چیزی است که برایش اهمیت پیدا میکند. گفته بودم او بیشتر وقت خود را در ذهنش سپری میکند. به جز بخشی که در مورد ماهی و بوی موز بود، سایر افکارش قابل خواندن نیستند. شاید هم اصلاً به چیزی فکر نمیکند. عجیب است، نه؟ مگر میشود به چیزی فکر نکرد؟ انسان همیشه در حال فکر کردن است. حتی اگر به خود فشار آورد که ذهنش خالی است و به چیزی فکر نمیکند، باز هم دارد به این که فکر نمیکند، فکر میکند. اندیشیدن به نیاندیشیدن. من هیچوقت در فلسفه مهارت نداشتهام اما در مزخرفگویی چرا. ذهن آبی وسیع است و این وسعت باعث میشود گاهی به چیزی فکر نکند. بهترین توصیفی که به ذهنم میرسد این است که بگویم ذهن این فرد پر از خالی است. زمان در قلمرو ذهن معنایی ندارد. تا به حال پیش نیامده در کلاس درس نشسته باشید و به فکر فرو روید بدون آن که به سخنان استاد گوش دهید و پس از این که به خودتان آمدید و به ساعت نگاهی انداختید، متوجه شدید که تنها سه دقیقه زمان گذشته اما شما به اندازه 30 دقیقه فکر، خیال و اندیشه را در ذهن پردازش کردهاید. همان نسبیت انیشتین. نشستن روی شعله گاز به مدت یک دقیقه مثل گذر یک ساعت است و همصحبتی با فرد مورد علاقه به مدت یک ساعت به سان یک دقیقه میگذرد. ذهن آبی تنها رفیق صمیمی او محسوب میشود؛ بنابراین قابل درک است که وقتی به همنشینی با دوست محبوبت میپردازی گذر زمان را هم اصلاً حس نمیکنی.
آبی با خود فکر کرد فکر و خیال که نان و آب نمیشود. بهتر است شامی بخورد و فردا برای یافتن شغلی جدید چندین شرکت را زیر پا بگذارد. همان نقطه از مسیر ایستاد و به اطراف نگاه کرد، حوصله نداشت شام را در خانهاش بخورد. چیزی هم برای خوردن پیدا نمیشد، مگر این که کنسروی بخرد و در خانه بخورد. دلش تجربهای جدید میخواست، یک تغییر. چشمانش در جستوجوی جایی برای بلعیدن غذا در حدقه میچرخید. ناگهان تابلوی رستورانی نظرش را جلب کرد. روی تابلو با چراغهای نئونی نوشته بود "بهترین استیکی که در عمرتان خوردهاید!!!". با سه علامت تعجب. نمیدانست خود صاحب رستوران هم از این بیانیه و ادعا تعجب کرده یا صرفاً از ارائه بهترین استیک هیجانزده است. آبی تا به حال در عمرش لب به استیک نزده بود و اکنون میتوانست بهترین فرصت برای این کار باشد. هم شدیداً گرسنه بود و هم تمایل به تغییر او را به سوی رستوران میکشاند. شاید تغییر چیز خوبی باشد، تا امتحان نکرده است نباید نظری هم بدهد. آبی به درون رستوران پا گذاشت. بوی سیبزمینی سرخشده و سوسیس فضا را پر کرده بود.
«شایدم بوی استیکه. نمیدونم ولی عجیبه که رستورانی که تبلیغ استیک میکنه بوی سوسیس سرخشده بده.»
به کنار پیشخوان رفت و به منو خیره شد. دلیلی برای نگاه کردن به منو نبود چون او خوب میدانست برای چه وارد آن مکان شده است. گرسنگی و میل به خوردن گوشت داشت بر میل آبی به تغییر نکردن چیره میشد. به هر حال انسان بنده شکم است، غیر از این است؟
«آم، یه استیک لطفاً.»
-خوش اومدید قربان. چه مدلی باشه؟
«یعنی چی؟ استیک دیگه. گوشت، گوشت گاو. یا چیز دیگه؟»
-منظورم اینه دوست دارید نیمپخت باشه، مغزپخت باشه یا جور دیگه؟
آبی معنی این حرفها را نمیدانست. نیمپخت و مغزپخت را میفهمید اما نمیتوانست تاثیرشان روی طعم گوش را متصور شود. لحظهی عذابآوری بود. حتی با خودش فکر کرد سریع محل را ترک کند و همان کنسرو لوبیایش را بخورد اما میل به تغییر و بوی سرمستکنندهای که در فضا پخش شده بود پاهای او را سست کرد.
«سوپرایزم کنید!»
گارسون لبخندی زد و گفت: بسیار خب. نوشیدنی هم میل دارید؟
«نه ممنون.»
بهتر است کمی در هزینهها صرفهجویی کند. آبی روی یک میز تکنفره کوچک نشست و به اطراف خیره شد. اکثر افراد حاضر در رستوران یا خانواده بودند یا زوج. آبی تنها شخص تنهای جمع به حساب میآید. شاید اگر یک سال پیش در چنین شرایطی قرار میگرفت خجالتزده میشد اما الآن اصلاً اهمیتی نمیداد. زوج جوانی روبروی او نشسته بودند و پسر با هیجان در حال تعریف چیزی بود. آبی سعی کرد گوشهایش را تیز کند اما سر و صدای آشپزخانه و همهمهی مردم به قدری بلند بود که نتوانست چیزی تشخیص دهد. علاوه بر آن تلویزیون هم روشن بود و داشت اخبار پخش میکرد. آبی از اخبار متنفر بود.
«دروغ، همیش دروغه!»
پیگیر سیاست نبود و سیاستمداران را آدمهای بسیار کثیفی میدانست. اگر قرار بود به اخبار گوش کند تنها به شنیدن خبرهای مربوط به بخش حوادث بسنده میکرد. البته آبی دلنازکتر از این حرفها بود که به درماندگی انسانها گوش کند. چون نمیتوانست برای آنها کاری کند غم و غصه به قلبش چنگ میزد. آبی از انسانها به طور کلی متنفر بود و حوصله آنها را نداشت اما درماندگی و مظلومیت این گونه قلبش را ریش میکرد. پارادوکس عجیبی است، همه چیز راجع به انسانها عجیب است. چیز سادهای در رابطه با این موجود وجود ندارد.
-بفرمایید، نوش جان!
گارسون ظرف استیک را روی میز گذاشت و لبخندزنان پرسید که آیا آبی چیز دیگری احتیاج دارد یا نه. آبی به چیز دیگری نیاز نداشت. از گوشت روی ظرف بخار بلند میشد. بوی استیک هوش از سر آبی برده بود. چاقوی کنار بشقاب را برداشت و شروع به بریدن تکهای از گوشت کرد. با چنگال گوشت بریده شده را در دهان گذاشت و ناخودآگاه آه بلندی کشید. آهی از سر رضایت، از سر چشیدن طعمی بهشتی.
«نمیتونم صبر کنم استیک رو با شیرقهوه بخورم! بهشت و بهشت، لعنتی!»
به نظر من شیرقهوه با استیک ترکیبی جالب نخواهد شد. شیرینی شیرقهوه طعم گوشت را خنثی میکند و سلولهای زبان را نیز سردرگم. آبی از کاری که کرده بود کاملاً راضی بود. سفارش استیک آن هم بهترین استیکی که در عمرتان خوردهاید بدون شک نقطه عطف آن روز آبی به حساب میآید، حتی عطفتر از لحظه نوشیدن شیرقهوه آسمانی. اصلاً دوست نداشت استیک تمام شود و با هر تکه گوشتی که میخورد ذرهای بیشتر به عروج نزدیک میشد. میدانم، توصیف خوردن گوشت که تا این حد اغراقآمیز نمیشود. خب این چیزی است که رخ داده و من هم اینجا هستم تا حقیقت را بیان کنم. همیشه حقیقت رنگ و بوی واقعیت ندارد و اغراق هم چاشنی جذابی است. در نهایت غذا تمام شد. آبی تمایلی به ترک رستوران نداشت. علاقه داشت تا ابد در همان نقطه و روی همان صندلی بنشیند و تا روز مرگش گوشت بخورد. شنیدهاید که مجرمان محکوم به اعدام، روز پیش از اجرای حکم میتوانند درخواست هر غذایی بدهند؟ آبی حاضر بود برای چشیدن دوباره طعم این استیک دست به قتل بزند. زمانی که روز قبل از اعدام به سراغش میآیند بدون شک استیک این رستوران را سفارش میدهد. پول مسئله بود. اگر قرار بود مدام استیک بخورد تنها تا 14 روز خرجی برایش باقی میماند و این اصلاً قابل قبول نیست.
«اگه زودتر اینجا رو کشف کرده بودم عمراً استعفا میدادم. لعنت.»
بالاخره بعد از کلی کلنجار از جایش بلند شد تا پول غذا را حساب کند. پول استیک را که پرداخت کرد، مقدار بیشتری هم به عنوان انعام روی پول گذاشت. درست است که از لحاظ مالی در مضیقه بود اما خوشبرخورد بودن گارسون به همراه طعم فراموشنشدنی استیک بیش از اینها برای آبی ارزش داشت. از رستوران خارج شد و به سوی خانه راه افتاد. هوا دیگر واقعاً سرد شده بود و بخارات خارج شده از دهان آبی به وضوح دیده میشد. شال گردنش را دوباره دور گردن پیچید و آن را تا دهانش بالا کشید. وقتی از کنار دکه سیگارفروشی میگذشت شدیداً هوس کشیدن یک نخ سیگار به جانش افتاد. دو ماهی بود سیگار کشیدن را کنار گذاشته بود چون معدهدرد امانش را بریده بود و یکی از همکارانش در کار قبلی به او گفته بود سیگار دلیلش است. پس از ترک سیگار درد معده به اندازه سابق عذابش نمیداد. از طرفی هزینه سرسامآور خرید هفتهای یک پاکت سیگار هم از روی دوشش برداشته شده بود. به علاوه تازه از لحاظ ذهنی با ترک سیگار کنار آمده بود و همان یک تغییر برای امروزش کافی است. تغییرات بیشتر باعث میشود یک کارگر زحمتکش در جدا کردن قطعات مغز از فرش به مشکل بر بخورد. بالاخره به آپارتمانش رسید. وارد خانه شد، پالتویش را آویزان کرد و روی تخت دراز کشید. شب عجیبی را پشت سر گذاشته بود. از طرفی از چشیدن طعم استیک راضی بود و از طرف دیگر تغییر بزرگ ایجاد شده نگرانش میکرد. چشمهایش سنگین شده بود.
«امیدوارم فردا که بیدار میشم یه پول گنده بهم برسه، در اون صورت شاید بعد استیک سیگار هم بکشم. معدهدرد رو هم با پیش دکتر رفتن حل میکنم، اگه پول گنده بهم برسه.»
چشمانش را بست. ذهنش خالی بود، از همان پر از خالیها که پیش از این توضیح داده بودم. بهتر است فردا شغل جدیدی برای آبی پیدا شود وگرنه دیگر از پس خرید شیر هم برنمیآید چه برسد به استیک.
«لعنتی یادم رفت شیر بخرم! الآنم که دیگه دیر شده. صبح باید سریع برم بخرم وگرنه شیرقهوه صبحم رو از دست میدم و ترجیح میدم زنده نباشم تا این اتفاق برام بیفته.»
با فکر به شیرقهوه صبح و استیک احتمالی شب، بدنش گرم شد و روح پژمردهاش جان گرفت. جالب است که انسان با چه چیزهایی میتواند به خود انگیزه بدهد. بیدار شدن در صبح نیاز به یک انگیزه دارد، آدمهایی که ذاتاً خوشحال هستند نیازی به محرک ندارند چرا که ادامه یافتن خوشحالی آنها خود انگیزهای برای چشم گشودن به حساب میآید. آدمهای معمولی هم هر کدام نیاز به محرک خاص خود دارند. یکی برای دیدن مجدد محبوبش از خواب بیدار میشود، یکی برای خواندن دنباله کتاب که درست در نقطهای هیجانانگیز از خواندن دست کشیده بود، یکی برای رفتن به کار و گرفتن حقوق، یکی برای رفتن به مسافرت، یکی برای بازی با دوستانش و یکی هم برای نوشیدن شیرقهوه.
**
ساعت 10 صبح است. سکوتی که بر اتاق حاکم است باعث طنینانداز شدن صدای حرکت عقربههای ساعت دیواری میشود. صدای مرد همسایه که پسرک بینوای خوابآلودش را فرا میخواند، آرامش اتاق را میشکافد. آبی اما هنوز بیدار نشده است. ماگ محبوب آبی همچنان نشسته و کثیف از دیروز، روی سینک قرار دارد. اگر میخواهد مثل هر روز، طی یک ماه اخیر، تا سی دقیقه دیگر شیرقهوهاش را بنوشد بهتر است هر چه سریعتر از خواب برخیزد. طی مسیر رفت و برگشت به فروشگاه برای خرید یک پاکت شیر چیزی حدود هشت دقیقه زمان نیاز دارد. اگر امروز در افکارش غوطهور نشود و آماده کردن قهوه را همزمان با جوشاندن شیر انجام دهد، شیرقهوه را راس زمان مقرر روی بالکن و زیر آسمان آفتابی خواهد نوشید. امروز بر خلاف یک ماه اخیر هوا آفتابیست. طی یک ماه گذشته هر روز هوا ابری بوده و هفت روز از این یک ماه با بارش باران نیز همراه شده است. امروز خورشید در آسمان میدرخشد و تغییرات جدیدی شروع میشوند. آبی همچنان غرق در خواب است.
روز دیگری شروع شده است اما برای آبی دیگر اهمیتی ندارد. جهان منتظر کسی نمیماند، تغییرات پیوسته میآیند و میروند. آسمان آبی بدون تکهای ابر، خورشید طلایی را در آغوش کشیده است. مرد همسایه با پسرش در دکه نشسته و مشغول خوردن موز هستند. دختر جوانی وارد فروشگاه قهوهفروشی میشود و عطر سرمستکننده قهوههای آسیاب شده را استشمام میکند. بازار ماهیفروشها همچنان بو میدهد، نگهبان جلوی در شرکت سیگار میکشد و رستوران با گارسون خوشبرخوردش همچنان بهترین استیکی که در عمرتان خوردهاید را سرو میکنند.
پایان