من فقط یک شب با اختیار خودم، تصمیم گرفتم که ساعت یازده بخوابم. اما همان شب هم زود نخوابیدم و عوضش عاشق شدم!
صفحه اینستاگرامش را خیلی وقت بود دنبال میکردم. او با همه فرق داشت. مثلا مثل خیلیهای دیگر عکاس بود، اما عکسهایش زبان داشتند. حداقل به پنج زبان زنده دنیا با آدمیزاد حرف میزدند! او سینمای من بود. میتوانستم تا آخر عمر تماشایش کنم. ژانر این بشر اکشن و ترسناک و با حفظ سمت، هیجانانگیز و کمدی بود. شیفته مطلقش بودم و در عین حال، هیچ شانسی به خودم نمیدادم.
تا اینکه همان شب با پای خودش، آمد جلوی در قلبم، زنگ را زد، ناخنهایش را مثل داستان شنگول و منگول نشان نداد که ببینم همان گرگه است یا مادر بچهها و تمام!
شبها تا صبح حرف میزدیم و صبحها تا شب، فکر میکردم با چه کسی در فامیل مشکل دارم که به عروسیام دعوتش نکنم!
وعده دیدارمان، بدون اینکه با یکدیگر توافقی کرده باشیم، شده بود تپه هر ایرانی! هیجده سالگی. بعد از قبولی دانشگاه.
روز موعد که رسید، شیشه عطر مورد علاقهام را خالی کردم روی یک لباس آبی و از دم در خانه تا محل قرار، حدودا سه بار سکته مغزی ناقص داشتم، دو بار حمله قلبی ناموفق و یک بار شلواری نسبتا خیس. تمام مدت با خودم تَکرار میکردم که وقتی رسیدی:«حرف بزن! حرف بزن!»
مثل خیلی از تَکرارهای دیگر ناموفق بود. حرف نزدم. پیش روی او، همان مهارت ناقص ادا کردن چند کلمه ساده را هم از دست دادم و لال مطلق بودم.
عوضش تمام مدت صورتش را مثل یک فیلم سینمایی که اثر تارانتینو، کارگردان مورد علاقهام باشد هم نگاه... نکردم!
به خودم که آمدم، توی تاکسی نشسته بودم و گریه میکردم! چیزی درونم مدام، با لحنی شیطانی و لجدرار میگفت:« کارت تمومه، جوری گند زدی که با رفع تحریمها هم مشکلاتت حل نمیشه!». راست میگفت.
تا اینجای داستان همه چیز مثل همه قصههای عاشقانه و کلیشهای دیگر بود. اما اجازه بدهید از اینجا به بعد، گند بزنم به همه کلیشهها و شما را با دنیای جدیدیتری رو به رو کنم. اتفاقی که باور کردنش خیلی سخت نیست. سه روز بعد، آدم فضاییها حمله کردند به زمین. او، از آنجا که از ابتدا کلا ترس را به هرچیز دیگری ترجیح میداد، به اختیار تسلیم این خس و خاشاک شد و روح عشقمان را فروخت به تاریکی. من تسلیم نشدم. در جنگ با آنها تیر خوردم ولی زنده ماندم.
سالها گذشت و روزی جنگ به صلح تبدیل شد. اما رد این تیر روی پای من ماند، تا یادم بماند، عشق، در همین دنیای آشفته، واقعی است و آدمها تا زنده هستند، باید عاشق شوند و تا جایی که آدم فضاییها حمله نکردند، عاشق بمانند تا در برنامه دورهمی جلوی مدیری حرفی برای گفتن داشته باشند!
همین دیگه. خدافظ!
راستی برای خوندن نوشتههای بیشتر و داشتن ارتباط نزدیکتر با هم، میتونید تو بقیه شبکههای اجتماعی هم من رو (swjad) دنبال کنید :)