من برگشتم
برگشتم و بعد از یک سال، به پست های امیدی کوچک و نگاه خداوند نگاه کردم.
هر چه بیشتر خواندم، بیشتر خنده ام گرفت.
چقدر احمق بودم که فکر میکردم همه چیز درست میشود!
و وضعیتم بعد از این همه مدت هنوز مانند پست برزخ آزار دهنده است!
همان قدر پوچ گرا...
همان قدر پر از گم گشتگی، خشم، غم و نفرت...
همان قدر دلزده از دنیا و هر چیزی مربوط به وجود کوفتی اش!
و آیا روزی میرسد که با دیدن این پست، آهی از سر آسودگی کشیده و بگویم: چه خوب که تمام شد؟
امیدی ندارم!
واقعا امیدی ندارم.
چیست این امید؟ جز دروغ های زیبای کوچک و بزرگی که همیشه به خود میگوییم؟ و هر دفعه دلمان میخواهد که واقعی شوند؟
دیگر حالم از هر چه امیدواری و مثبت اندیشی به هم میخورد!
در حال حاضر، تنها چیزی که مرا در این دنیای بی معنی نگه داشته، جبر زندگی است.
و چه سخت است که آدمیزاد حتی با آشکار ترین نکته ی سرشت خویش، یعنی وجودش، در ستیز باشد...
