_داری من رو کجا میبری؟
این سوالی بود که کیاوش با کنجکاوی از شیدا پرسید.شیدا با خنده گفت:میفهمی فقط این سربالایی رو بپیچ راست.
کیاوش کاری که شیدا گفت را با کنجکاوی انجام داد.اندکی جلوتر شیدا با خوشحالی گفت:همینجا خوبه پارک کن.
کیاوش نمیفهمید چرا شیدا نزدیک غروب او را به بالای این تپه آورده.وقتی با شیدا از ماشین پیاده شد.شیدا با ذوق پرید و دستهایش را رو به جلو باز کرد:دی دی دی دین!شگفتانهههه!
کیاوش با دیدن منظره رو به رویش تعجب کرد.شهر زیر پای آنها بود!تمام ساختمان های لواسان به صورت مرتب و قشنگی دیده میشدند.این منظره ارزش این راه را داشت.از دیدن همچین صحنه ای لبخند زد.
شیدا با خنده گفت:اینجا بام لواسونه!مثل بام تهران کل شهر زیر پاته البته مثل بام تهران مکان تفریحی نیست و خب دید آنچنان بازی نداره ولی خب جای قشنگیه.تازه کامل تاریک بشه خوشگلتره.
کیاوش با چشمان قهوه ایش به شیدا نگاه کرد.آنقدر زیبا که انگار شیدا فرشته ای بود و در قالب انسان به زمین آمده بود.شیدا با نگاه زیبای کیاوش دلش لرزید.
کیاوش جلو آمد و با دست راستش گونه شیدا را نوازش کرد،با لبخندی بر صورتش گفت:من چقدر خوشبختم که تو رو دارم شیدا.
تپش قلب شیدا بیشتر شد.نمیدانست در وصف این احساس خوبش چه بگوید.انگار او خواستنی ترین و ارزشمندترین موجود در دنیا بود.
دست راستش را بر صورت مردانه کیاوش گذاشت و با خوشحالی گفت:من خوشبخت ترم که مردی مثل تو رو دارم.من شیدای توام،کیاوش!
و کیاوش را با تمام احساسات خوبش در آغوش گرفت.
دقایقی بعد در کنار ماشین و روی سبزه های تپه در کنار هم نشسته بودند.چیپس هایشان را باز کردند و در حال چیپس خوردن از منظره لذت میبردند.
شیدا همانطور که چیپس میخورد گفت:کیاوش
_جان کیاوش؟
عاشق صدای بم و مردانه و در عین حال محبت آمیز او بود.به او دلگرمی و امید میداد.
شیدا با لحن ناراحتی ادامه داد:از وضعیت خونمون ناراحتم
_چرا جان دلم؟
_دیروز با بابام بحثم شد.سر اینکه میخوام از دانشگاه انصراف بدم.بهش گفتم پدر من دانشگاه جای من نیست،اصلا دلم نمیخواد برم دانشگاه.وکالت به درد من نمیخوره،ولی عاشق معماریم.میخوام دوره هاش رو شرکت کنم.با کار کردن به عنوان منشی تو شرکت پول کلاسام هم خودم در میارم.دوره ام هم که تموم شد معمار میشم.ازم هم پرسید که نمیتونم دوره معماری و دانشگاه رو با هم ادامه بدم؟منم توضیح دادم که اگه بخوام این کارو کنم دیگه نمیتونم منشی پاره وقت شرکت باشم.اونم گفت پس نرو معماری!من صلاحت رو میخوام دختر!چرا باید از دانشگاه انصراف بدی؟
ته بحثمونم داد و بیداد شد و آخرم قانع نشد.گفت اگه اینکار رو کنی دیگه دختر من نیستی...
با گفتن جمله آخر بغضی گلویش را گرفت.دیدن ناراحتی شیدا برای کیاوش چیپس را زهر مارش کرد.
شیدا با صدای بغض آلود ادامه داد:
من هیچ وقت نتونستم رابطمو با بابام درست کنم.من همیشه بچه خوبه بودم،بچه حرف گوش کنه،ولی بابام هیچ وقت بابای خوبی نبود.من از بابام میترسیدم.میترسیدم هر کاری بکنم ازم عصبانی شه!داد بزنه!کتکم بزنه!بخاطر ترسم کارایی که میگفت رو درست انجام نمیدادم.و اونم بهم میگفت دست و پا چلفتی!زبونی بهم محبت میکرد ولی در عمل آدمی بود که هیچ وقت نمیتونستم بهش اعتماد کنم.من هیچ وقت نتونستم بابام رو یه تکیه گاه ببینم.یه پدر ببینم...
اینجا بود که چیپس از دستش افتاد و بغضش ترکید.انگار هزاران زخمی که در طی این سالها از پدرش خورده بود دوباره سر باز کرده بودند.کیاوش چیپس را کنار گذاشت و بغلش کرد.از رابطه بد شیدا و پدرش خبر داشت،ولی تا به حال شیدا را انقدر آشفته ندیده بود.دلش نمیخواست او ناراحت باشد.
همانگونه که با دو دستش شیدای گریان را در آغوش گرفته بود گفت:میفهمم چقدر فشار روته.ولی هر چیزی چاره داره خب؟اصلا من با بابات حرف میزنم.
شیدا با صدای لرزان گفت:اون خیلی غده!حرف کسی رو قبول نمیکنه که!اصلا تقصیر من احمقه که به خودم سختی دادم برم دانشگاه!اونم فقط برای پول وکالت!الان تهش که چی؟به علاقم نرسیدم!حتی الانم تو رو ناراحت کردم فقط!
هق هقش بیشتر شد.کیاوش با آرامش ادامه داد:تو احمق نیستی شیدا.شاید بابات میگه حیفه که دانشگاه رو ول کنی.بدم نمیگه.ولی خب من و تو میتونیم با هم قانعش کنیم که وکالت به دردت نمیخوره.باشه؟
همان لحظه با دستش صورت شیدا را بالا اورد و آرام و مهربان گفت:بهم نگاه کن شیدا.
نگاه غمگین شیدا به چشمان کیاوش گره خورد.نگاه چشمان کیاوش در عین صلابت،با غم آمیخته شده بود.
کیاوش با غمی در صدایش ادامه داد:درسته ناراحت شدم شیدا.ولی همش بخاطر توعه،چون دوستت دارم.خب؟دلم نمیخواد فقط بخاطر ناراحت نشدن من درد و دل نکنی!خودت رو خالی کن شیدا!هر چی میخوای بگو.
کیاوش مطمئن نگاهش میکرد.جوری که انگار اگر پادشاهی انگلستان را هم میخواست،باز همچون سرو،استوار و همچون کوه،سخت در راه حمایت از او
می ایستاد.شیدا با صورت پر از بغضش لبخندی زد و گفت:ممنونم کیاوش.
و محکم بغلش کرد.لمس آن بدن مردانه و استشمام عطرش به او احساس قدرت میداد.انگار هیچکس نمیتوانست با او مقابله کند.در یک لحظه تمامی مشکلاتش را فراموش کرد و تنها کیاوش را می دید.
_شیدا،شیدا مامان کجایی؟بیا
صدای مادرش رشته افکارش را پاره کرد.با حیرت به اطراف نگاه کرد.روی تختش نشسته بود.
حقایق دوباره همچون نیزه هایی سمی به ذهنش حمله کردند و او را دریدند.
اینکه کیاوش،همان پسر مهربان و با شخصیتی که دلش را برده بود،احتمالا الان شیفتش در شرکت تمام میشد،در حالی که او را به نام خانم صدر زاده میشناخت و نه شیدای او.
اینکه هیچ کس نبود تا پدرش را برای انصراف از دانشگاه قانع کند.
اینکه او تنها بود...
در همین افکار بود که ناگهان مادرش در اتاق را باز کرد.
_شیدا!مگه صدات نکردم؟بیا آشپزخونه کمکم کن تنهایی نمیتونم شام درست کنم!
شیدا با بغض به مادرش نگاه کرد و با ناراحتی گفت:شام؟من کوفت بخورم!
پتو را بر سرش کشید و هق هق گریه کرد.مادر که از دعوای او با پدر خبر داشت،چیزی نگفت و با ناراحتی در را بست.
حقایق تلخ مانند گرگهای گرسنه قلب شیدا را میدریدند.اینکه او هیچ وقت با پدرش خوب نبود و توانی برای درست کردن رابطه شان نداشت.اینکه
او دلش جنس مخالفی میخواست تا بتواند به او اعتماد کند.اینکه او برای ازدواج آماده نبود اما دلش میخواست زودتر از دست پدرش فرار کند.و هزاران حقیقت دیگر...
شیدا گریه میکرد و راهی برای نجاتش وجود نداشت.
(تقدیم به تمام دخترانی که پدرشان را دیدند اما پدر داشتن را نچشیدند)