هیچ چیز واقعا وجود ندارد. نه خانواده نه رفییق نه شفیق.
اصلا همون دستی هم که تو خیابان ولیعصر توی دستت بود و صدایی که توی گوشت از عشق و آرامش می گفت.
اون نه خودش وجود داره ، نه دستش ، نه صداش ، نه آرامشش ، و نه عشقش.
ا.ن دختر عینکیه بود توی لمیز فرمانیه که داد می زد : 269 دو تا آمریکانو ؛ حتی اونم وجود نداره.
یا اون خانم چیری که ته کوچه قو - خونه قدیمیمون - وقتی از روی دوچرخه افتاد بلندم کرد و بهم شکلات داد، حتی اون هم وجود نداره.
بابا کی می خوای بفهمی تو این شهر لعنتی فقط تو وجود داری و کفشات و لباسات و یه خیابون بلند و یه صدای توی ذهنت.
گرفتی؟ حتی من هم وجود ندارم. اصلا چرا باید چیزی وجود داشته باشه؟ مگه همه ما منتظر نیستیم تا از خواب بلند شیم و یه جای دیگه و یه ادم دیگه و تو یه داستان دیگه باشیم؟ دیدی! هیچی واقعی نیست.