چندی پیش پس از افزایش نرخ دلار در ایران و به دنبال آن افزایش قیمت کالاهای خارجی و داخلی، در جمعی از دوستان همدل افسوس می خوردیم که فلان چیزها را نیاز داشتیم و نخریدیدم و قیمتشان سه برابر یا بیشتر شد. به زودی مطلبی در مورد این پدیده (افزایش نرخ ارز و کاهش ارزش پول محلی) و این مهم که چطور می توان از این پدیده نفع برد یا حداقل تحت تأثیر آثار منفی آن واقع نشد، مطلبی را خواهم نوشت که در صورت تمایل به مطالعه آن میتوانید این نوشتهها را در ویرگول دنبال کنید. امروز میخواهم در مورد جملهای از دوست و برادر عزیزم بنویسم که گفت: «چرا از این ماشین حساب (در مورد ماشین حساب اینجا بخوانید) استفاده می کنی؟ باید همان موقع که دلار ارزان بود این را میفروختی و یک سیستم بالا میخریدی. اگر اراده میکردی میتوانستی بهترین لپ تاپ را بخری. تو دچار فقر خودخواسته هستی.» امروز یاد فرمایش آن عزیز افتادم و گفتم در این باب مطلب مختصری بنویسم تا راهنمایی باشد خودم و آن برادر گرامی و جمله خلق را. :)
نمی دانم منظور این عزیز دل از فقر خود خواسته چه بوده است؛ اما فقر خود خواسته میتواند چند معنا داشته باشد:
سقراط زمانی که فیلسوف می شود به فقر خودخواسته تن می دهد، زمستان و تابستان یک جامه می پوشد و پابرهنه در سطح شهر تردد می کند؛ دلیل سقراط و دیگر فیلسوفان و عارفان برای انتخاب زندگی فقیرانه چیست؟
داستان مشهوری درباره طالس، نخستین فیلسوف تاریخ فلسفه، وجود دارد. می گویند وقتی فقر او را به سخره گرفتند، تمام دارایی اش را داد و دستگاه های روغن زیتون گیری کرایه کرد و هنگام برداشت محصول که دستگاه ها مورد نیاز بود، آن ها را به قیمت دلخواهش به دیگران واگذار کرد. طالس با این کار نشان داد که فیلسوف اگر بخواهد می تواند ثروتمند شود، ولیکن به امور دنیوی و مادی توجهی ندارد. این داستان احتمالا واقعیت ندارد اما حقیقیت در آن نهفته است که با بررسی زندگی فیلسوفان بزرگ آشکار می شود؛ این واقعیت که اغلب فیلسوفان فقیر به نوعی فقر خودخواسته داشته اند.
فلسفه در نظر سقراط کوششی است برای آزادی روح از قید تن و دردسرهایش. بنابراین فقر شخصی از نظر سقراط نه تنها بد نبود، بلکه نشان از تعلق به امور جاودانه و حیات واقعی داشت.
اسپینوزا، شاهزاده فلاسفه، در 1656 و زمانی که بیست و چهار سال داشت از طرف جامعه یهودی طرد شد و برای امرا معاش به تراشیدن عدسی پرداخت. خواهر او، ربکا، سعی کرد فیلسوف جوان را بعد از مرگ پدرش از ارث محروم کند. اسپیونزا در دادگاه پیروز شد و خواهرش را شکست داد و بلافاصله از ارث پدری خود با کمال خونسردی چشم پوشید. او در سال 1663 به لاهه رفت. در آن جا با مقرری ناچیز چهل پوند در سال امرار معاش می کرد. دوستش، سیمون دوریس، می خواست او را وارث خود کند که با مخالفت فیلسوف مواجه شد. ماکسیمیلیان لوکاس که در سال 1678 زندگینامه اسپینوزا را به فرانسوی نوشت، ادعا می کند مستمری ناچیز اسپینوزا او را ماه ها در خانه محبوس می کرد و وقت هایی پیش می آمد که چند ماه از خانه خارج نمی شد.
در بین فیلسوفان معاصر اما عجیب ترین مورد فقر اختیاری متعلق به یکی از غریب ترین مغزهای دوران جهان، لودویگ ویتگنشتاین است که بسیاری او را در کنار مارتین هایدگر، بزرگ ترین فیلسوف قرن بیستم، می دانند. نبوغ حیرت انگیز و حاد ویتگنشتاین با زندگی شگفت آور و شخصیت نامعمولش درآمیخته بود. حضور پرالتهابش در فضای فکری اروپا نیمه نخست قرن بیستم تاثیرات عمیق و ریشه داری در عالم اندیشه ایجاد کرد. ویتگنشتاین در سال 1889 به عنوان کوچک ترین عضو خانواده ای با هشت فرزند در وین به دنیا آمد. پدرش صنعتگر و یکی از ثروتمندترین مردان اتریش بود.
خانه پدری وی مرکز حیات اجتماعی و فرهنگ وین بودو افرادی مانند یوهانس برامس و گوستاو مالر دوستان خانوادگی آن ها بودند و همچنین برادرش، پاول، پیانیست مشهوری بود. لودویگ دوره دبیرستان را در دبیرستان رئال شوله گذراند و با آدولف هیتلر همدوره بود. در سال 1908 برای خواندن مهندسی به انگلستان رفت. با خواندن «اصول ریاضیات» برتراند راسل به منطق و فلسفه علاقه مند شد. در سال 1912 به کیمبریج رفت و به عنوان دانشجو ثبت نام کرد. استعداد بی نظیر او به سرعت توجه راسل و دیگران را به خود جلب کرد. نامه های راسل به اوتولاین نشانگر این است که او از دیدن این نابغه جوان چقدر حیرت زده و خوشحال شده و او را جانشین بالقوه خود می داند.
ویتگنشتاین با شروع جنگ در ارتش ثبت نام کرد و عازم خط مقدم شد. اولین شاهکار خود، رساله فلسفی- منطقی، را در جبهه جنگ نوشت و تا سال 1919 اسیر ایتالیایی ها بود. تجربه جنگ تاثیرات عمیقی بر او گذاشت. پدرش که ثروت خود را قبل از شروع جنگ به امریکا منتقل کرده بود، بعد از اتمام جنگ به یکی از ثروتمندترین افراد کل اروپا تبدیل شد و ارثیه عظیمی برای لودویگ جوان به جا گذاشت. ویتگنشتاین بلافاصله تمام ثروتش را به خواهران و برادران خود بخشید طوری که پول خرید بلیت برگشت را نداشت و مجبور شد کتاب هایش را بفروشد. پس از جنگ علیرغم پافشاری جرج ادوارد مور و برتراند راسل به کیمبریج بازنگشت و حدود سال 1920 به روستایی حوالی جنوب وین رفت و به عنوان معلم در یک مدرسه ابتدایی مشغول به کار شد.
ویتگنشتاین از سال 1919 به بعد زندگی ویتگنشتاین کاملا فقیرانه و مرتاضانه بود. ریاضیدان برجسته، فرانک رمزی، که در سال 1923 به دیدار او رفته بود وضع زندگی اش را این گونه وصف می کند: «بسیار فقیر است و صرفه جویانه زندگی می کند. یک اتاق تمیز دارد، همراه یک میز کوچک و تخت خواب. بیش از این هم جا برای چیزی نیست. شام او که دیشب در آن سهیم بودم، عبارت بود از نان خشک نسبتا ناخوشایند، کره و کاکائو.» روش های منضبطانه و تندخویی او با دانش آموزان موجب نارضایتی والدین و استعفایش از شغل معلمی شد. پس از آن مدتی به باغبانی در دیر هوتل دورف خارج از وین پرداخت. راسل در اتوبیوگرافی خود می نویسد: «در این دوران ویتگنشتاین از گرسنگی و محرومیت های دیگر رنج می برد اما به ندرت چیزی در این باره می گفت؛ چرا که غروری همتای غرور لوسیفر داشت. سرانجام خواهرش تصمیم گرفت او را برای ساختن خانه ای به عنوان مهندس معمار استخدام کند. این کار دست کم چند سالی خوراک او را تامین کرد.»
آلبر کامو معتقد است هیچ چیز به اندازه فقر آدمی را خوشحال نمی کند. فقر نه فلاکت.
سن فرانسیسکو در تاریخ 1182 در خانواده ای با اصالت فرانسوی در شهر اَسیزی چشم به جهان گشود و در حیات خود جهان پیرامونش را تحولی و تولدی دیگربخشید. پدرش مردی بازرگان بود و محیط خانواده اش پر زرق و برق.
دوران کودکی و نوجوانی وی در دامان چنین خانواده ای و در پی خواسته ها و آرزو های پدر سپری شد.
در دوران جوانی فرانسیسکو خود را گونه ای دیگر دید و حیات و حیطه ای دیگر و هویتی دیگر برای خود خواست.
در سفری جنگی که به فرمان شاه و به عنوان شوالیه ای جنگجو شرکت کرده بود در خواب شنید که صدایی می پرسد: «سرور را می خواهی، سالار را می خواهی، صاحب را می خواهی یا بنده را، برده را، به بند کشیده را ...؟»
فرانسیسکو پاسخ می دهد: «سرور را، سالار را، صاحب را.»
صدا بار دیگر شنیده می شود که می پرسد: «پس چرا سرورت را رها کرده ای تا در پی بنده ای بدوی؟»
این خوابی بود که زندگی فرانسیسکو را دگرگون و از زرق و برق به در آورد تا در نهایت فقر و ریاضت، بندگی را در عشق به هستی و هستی بخش، به پرورده و پروردگار و به آفرینش و جان آفرین خلق به جا آورد.
او به دلیل سر پیچی های بسیاری که از پدر و بزرگان زمان خود کرد مورد خشم و خصم بسیار قرار گرفت و برای محاکمه به دادگاه کشیده شد.
در محاکمه پدرش شروع به صحبت و دادن نسبت های ناروا به فرزندخود کرد. فرانسیسکو در پاسخ هیچ نگفت و عملی به مثل نکرد بلکه هر آن چه بر تن داشت بر کند و گفت: «برگیر! تا امروز تو را پدری بر زمین می خواندم و از امروز پدری که صاحب آسمان ها و زمین است و گنج های من در او نهان است مرا صاحب و سرورخواهد شد.»
این کلام و این محاکمه پایان داستان پدری و پسری بین فرانسیسکو و پدرش شد.
وی از اَسیزی دور شد تا به راه خود رود. در جزام خانه ای به خدمتگزاری جزامی ها در آمد و از عشق ورزیدن به آن ها که صیقل دهنده ی روحش بود فیض برد.
در نوشتارش آمده است که: «هر آن چه پیش تر بر من تلخ و دشوار می نمود در سایه ی عشق او شیرین و گوارا گشت.» و نیز در وصیت نامه اش می خوانیم: « بزرگ ترین ممارست روح من خدمتگذاری به جزامیان بود.»
ریاضت و فقر خود خواسته ی او و بخشش بیکرانش تحسین انسان های اهل دل را بر می انگیخت.
تشابهات بسیار زیادی بین طریقت تصوف مولانا و طریقت سن فرانسیسکو وجود دارد. لقب مولانا رومی است واین نشان می دهد که وی از ایتالیا و کلیساهایش دیدن کرده است و او را برادر شرقی سن فرانسیسکو نیز می خوانند. می گویند بین این دو که هم عصر بوده اند دیداری هم بوده است.
سن فرانسیسکو به خاطر سفرهای زیادی که به اسپانیا و مراکش و ... داشته با تصوف اسلامی و قرآن آشنایی پیداکرده است . وی درطول حیات کوتاهش دریکی از جنگهای صلیبی بین مسیحیان و مسلمانان مصر در آن بحبوحه ی جنگ خود را به نزد ملک الکامل فرمانروای مسلمانان رسانید و با وی از صلح و عرفان که پیوند همه مذهب ها است سخن می گوید . دردیدارش با ملک الکامل با فرهنگ اسلامی و تصوف آشنایی بیشتری پیدا کرده ، با دانشمندان و عرفای شاعر فرهنگ اسلام دیدار می کند . دانشمند و ادیب بزرگ معاصر فرانسوی به نام لویی مسی نیوLuis) Massignon) که کتاب زیبایی درباره اولین شهید صوفی حسین بن منصور الحلاج نوشته است کتاب دیگری هم بنام ((سن فرانسیسکو و اسلام» به تحریر رسانده است که در آن این تشابهات به تفصیل آمده است.
عرفان سن فرانسیسکو بر خلاف راهبان زمانش عزلت نبود، دوری از خلق برای خدا نبود، پرهیز از رفتار هایی که در حیطه ی عقل می گنجید نبود بلکه وی نسبت بین خودش و تمام جهان خلقت را نسبت برادری و عشق و دوستی می دانست. شیوه اش ریاضت بود و سیره اش فقر. مناجات وی آغازگر ادبیات ایتالیا است. نوشتارش شعر گونه است و کلامش شفاف و شیرین چرا که روحش شفاف گشته و در برابر نور حقیقت که بر او می تابید موزون سخن میگفت.
عشق به کائنات ورزیدن و نظاره ی روح جان آفرین در آفرینش، شهادتی بود که فرانسیسکو را از یاد خود برد و در خدمت خلقت الهی در آورد.
با تهی دستان و به خاطر تهی دستان در تهی دستی سپری می کرد. مسکنی برای خود نگزید بلکه تمام دشت و صحرا را میزبان خود می دانست.
شبی صدای مسیح مصلوب را می شنود که می گوید:
«فرانسیسکو برخیز! برخیز! که خانه ام ویران شد!»
به این ترتیب و با این ندا او به آبادی کلیسا ها و ترویج عرفان خود می پردازد، پیروان بسیاری گرد او را می گیرند و به این ترتیب فرقه ی فرانچسکانی که عرفان سن فرانسیسکو را دنبال و در دنیا ارشاد می کنند شکل می گیرد.
در میان عرفان های شرقی نیز این فقر خودخواسته نوعی ریاضت، یک وظیفه و نشانه رشد تلقی میشود. در میان عرفا و صوفیان اسلامی نیز فقر خودخواسته معروف و مشهود است و نیازی به ذکر مثال نمیبینم مخصوصا که این نوشته بسیار به درازا کشیده شد.
همان گونه که در توده های انقلابی، مقوله محرومیت نسبی (relative deprivation) نقش عمده ای در انگیزش و هیجان انقلابی ایفا می کند; در میان رهبران جنبش نیز باید پیش زمینه ای از تحت فشار بودن و حرمان جستجو کرد. حتی در مواردی دیده شده است که آنان فقر خود خواسته و انزوای اختیاری را انتخاب می کنند تا زمینه روانی و هم سنخی میان خود و توده های محروم را فراهم آورند. عزلت گزینی از ساختار رسمی قدرت، ثروت و منزلت موجب آن می شود که شبکه رسمی رفتار آنان را نابهنجار تلقی کند و اگر متعلق به دستگاه رسمی دین باشند، رفتارشان خرق اجماع محسوب شود.
این هم یک نوع صبر خود خواسته است. انسانهای تنبل فقر و نداری را بر تلاش و زحمت ترجیح میدهند. در هنگام توجیه هم خود را به دور از بخل و تکاثر و حرص معرفی میکنند حال آن که بیماری اصلی در تنبلی آنان ریشه دارد. مطمئنا منظور دوست گرامی من معنای سوم نبوده است، زیرا وی مدعی بود که تو توان خریدن لپ تاپ پیشرفته را داری ولی از آن امتناع میکنی. ببینم چطور به این مسئله باید پاسخ داد:
یک تعریف مشهور از علم اقتصاد وجود دارد:
علم اقتصاد تخصیص منابع محدود به نیازهای نامحدود است.
توضیح ساده این که ما درآمد محدودی داریم ولی خواستههایمان نامحدود است. از خوراک و پوشاک و مسکن بگیر تا هزینههای خانواده و آموزش فردی و تجملات و تفریحات، خواستههای نامحدود ما را شکل میدهند. همه افراد در مواجهه با چنین موقعیتی ابتدا هزینههای ضروری نظیر خوراک، پوشاک و مسکن را تأمین میکنند و سپس به اولویت بندی خواستههای خود میپردازند. ممکن است در نظر کسی تفریح نسبت به آموزش اولویت داشته باشد پس برای مسافرت بیشتر از کتاب خریدن هزینه میکند. دیگری بیشتر به ظاهر خود میرسد و پوشاک گرانقیمت تهیه میکند. این ها دیگر سلیقههای شخصی افراد است. سرمایه داری میگوید: ببین از چه چیز بیشتر لذت میبری، در همان چیز هزینه کن. اما در اینجا باید مفهومی به نام هزینه فرصت را یادآوری کنم:
با توجه به محدود بودن منابع، مثلا درآمد شما، هر تصمیم اقتصادی که می گیرید، باید چیزی را فدا کنید. اگر تصمیم میگیرید یک تبلت بخرید، باید همان میزان از درآمد خود را کنار بگذارید و از چیز دیگری مثل صرف غذا در رستوران یا مسافرت چشم پوشی کنید. گاهی ما به این مسئله توجه کافی نداریم.
در یک تحقیق تجربی، محققان به سراغ نمایشگاه خودرو برند تویوتا رفتند و از مشتریان آن پرسیدند اگر یک خودروی جدید بخرند، چه چیزی را باید از دست بدهند. بااینکه مشتریان قرار بود پول زیادی را صرف خرید خودرو کنند ولی ایدهای در این مورد نداشتند که اگر با آن پول، خودرو نمیخریدند چه چیز دیگری میتوانستند بخرند.
محققان در سؤال دوم، از آنان پرسیدند اگر پول خود را صرف خرید خودروی تویوتا کنند، در این صورت چه محصولات یا خدماتی را نخواهند توانست که بخرند. بسیاری پاسخ دادند نمیتوانند برای مثال خودروی هوندا بخرند. عده کمی گفتند تابستان پیش رو را نمیتوانند به اروپا سفر کنند یا در چند سال آینده پیدرپی به رستورانهای گرانقیمت بروند.
در بسیاری از موارد دیگر هم ما یا تمایل نداریم یا نمیتوانیم که به هزینه فرصت پولی که در اختیار داریم فکر کنیم. شاید یک دلیل این باشد که پول یک مفهوم انتزاعی و فکر کردن به هزینه فرصت آن دشوار است. وقتی ما میخواهیم پولی را خرج کنیم فقط میتوانیم به چیزی که قرار است با آن بخریم فکر کنیم.
فرض کنید شما تصمیم میگیرید برای ادامهٔ تحصیل وارد دانشگاه شوید. در این صورت فرض کنید که هزینههای شما اعم از هزینهٔ رفتوآمد و خرید کتابها و… معادل با ۱٬۴۰۰٬۰۰۰ تومان باشد. آیا هزینهٔ رفتن شما به دانشگاه همین مقدار خواهد بود؟ مسلماً اینطور نیست. شما همچنین باید هزینهٔ فرصتِ مدت زمانی را که صرف مطالعه کردن و رفتن به کلاس درس کردهاید، در نظر بگیرید. تصور کنید که اگر شما زمان خود را به جای ادامهٔ تحصیل، صرف یک کار تمام وقت میکردید، میتوانستید درآمدی معادل با ۱٬۶۰۰٬۰۰۰ تومان داشته باشید. اگر شما هزینهٔ واقعیِ تحصیل و درآمدی که از آن صرف نظر کردهاید را جمع کنید (یعنی ۳٬۰۰۰٬۰۰۰ تومان)، این مقدار معادل خواهد بود با هزینهٔ فرصت تحصیل شما در دانشگاه.
بالآخره این دفتر هم به پایان آمد گر چند حکایت همچنان باقی است. پاسخ نهایی این شد که ترجیحات من فرق میکند و برایم لپ تاپ در اولویتهای بالا نیست؛ همین ماشین حساب به اندازه کافی کار من را راه میاندازد و اگر لپتاپ آن چنانی هم داشته باشم، همین استفاده را از آن میکنم یا کمی بیشتر که آن کمی بیشتر، به آن تفاوت قیمتش نمیارزد. خخخ.
شما در زندگی خود چگونه هزینه میکنید؟ دچار فقر خودخواسته هستید؟ هزینه فرصت را محاسبه میکنید؟ در کامنتها با ما در میان بگذارید.