يه شبايى پيش مياد كه حالم خوب نيست. اتفاقى كه براى همه ى شمايى كه اين متن رو ميخونيد قطعا افتاده و خواهد افتاد. آدما وجودشون يه رشته هاى از هم گسيخته اى داره كه امتدادش برميگرده به گذشته شون. بعضى وقتا كه قدم اشتباهى برميداريم و جايى قدم ميزاريم كه از قضا نبايد ميزاشتيم طولى نميكشه كه يكى از اين رشته هاى جدا افتاده از خودمون به اون لحظه، به اون مكان، به اون موقعيت گير ميكنه. چاره اى نداريم جز اينكه برگرديم به اون لحظه، مكان، موقعيت تا گره از رشته ى وجود باز كنيم. اگه نديده بگيريمش و به راهمون ادامه بديم مثل يه كلاف كاموا از هم باز ميشيم، متلاشى ميشيم. امشب مثل خيلى از شب هاى قبل يكى از رشته هاى من گير كرده بود. دوستى با من تماس گرفت. دوستى كه تا امروز هرگز نديدمش و ملاقاتى با او نداشتم و تنها با صدايش دوستم اما حرفى به من زد كه از بسيار دوستانم هرگز نشنيدم. حرفش ارزش فكر كردن داشت پس به شما هم ميگم.
حتما تجربه ى تماشاى ستارگان در آسمان رو داريد. بعضى اوقات هم پيش اومده كه نگاهتون به يكى از اون ده ستاره قفل بشه. به چى نگاه ميكنيد؟ به يك ستاره كه براى شما آنجاست؟ شايد! اگه روى آن ستاره آدم ديگه اى وجود داشته باشه، كسى كه روى زمين ميبينه شماييد؟ فاصله ى همون ستاره ى محبوب شما و خودتان نزديك چند ميليون سال نورى هست. ستاره ى مد نظرتون عملا وجود خارجى نداره و هزاران سال است كه خاموش شده! اگر به فرض شخصى روى ستاره باشه چيزى كه روى زمين ميبينه در بهترين حالت دايناسور هاست.
سنگ لحظه و مكانى كه رشته ى وجودم گهگاه به آن گير ميكنه مدت هاست كه نابود شده و وجود خارجى نداره. كدام لحظه؟ كدام مكان؟ وقتى به چيزى فكر ميكنيم كه سال هاى نورى با ما فاصله داره؟
حسن نصيرى