بعضى از روزها كلامى كه به گمانم متعلق به شمس تبريزى است به يادم مى آيد:
''در دنيا تنهايى
در تنهايى ات دنيايى
در آخر نه تويى و نه دنيايى''
گاهى آنقدر در ميان جمع احساس تنهايى مى كنم كه بهت سردى مرا درون عميق ترين چاه هاى زمين مى كشد و زمانى كه حس مى كنماين تنهايى نعمت و فضيلتى براى من است شوق ديدن نور زنده و تازه اى از بيرون اين چاه مرا بلند مى كند.
نه تويى و نه دنيايى! اگر اين من، آن من نباشد كه من تصور مى كنم و يا دنيايى كه مى شناسم چه؟ ما همه باهم هستيم؟ چقدر ايناحساس به تو دست داده است كه رنگ تعلق حاضر در جمعى كه در آن حضور دارى را گرفتى؟ و چقدر خودت را مى شناسى؟ نگاه كن بهآينه، به آينه ى درون خود؛
''درون آينه ى رو به رو چه ميبينى؟ تو ترجمان جهانى بگو چه ميبينى؟''
اگر جلوى آينه بايستيم و چيزى نبينيم چه؟