از آخرین باری که اینجا چیزی نوشتم دوماه گذشته و وقتی به آن روزها فکر میکنم میبینم دغدغهای از آن روزها دیگر در ذهنم نیست. حتی غم آن روزها با غم این روزها فرق میکند. واقعا مولا حق میگفت که هیچ حالی دائمی نیست. بگذریم. این روزها اطرافیانم از ترس حلیم توی دیگ افتادهاند،که مثلا ایران با اسراییل درگیر شده است...که مثلا دلار از هفتاد تومان بالاتر رفته و مثلا زور دولت به هیچ مسئله ی اقتصادی نرسیده و فقط حرف است و حرف... اما من وقتی برای پیگیری خبرهای لحظه ای ندارم. آنچه این روزها برایم مهم شده رکاب زدن است. رکاب زدن بر دوچرخه ای که از کوهستان باید خودش را بالا بکشد و از خط پایان عبور کند. رکاب زدن در شرایطی که قحطی آب است و از همتیمیهایم جدا افتادهام و انگار چشم امید همه هستم.
دلم برای زندگی بی دغدغه تنگ شده؟معلوم است که نه!دوست ندارم که رکاب بزنم که به دغدغه نداشتن برسم،مازوخیسم دارم شاید...اما واقعا بدون دغدغه بودن آدم را به ورطهی نابودی میکشاند.جایی که آدمی هیچ جایی برای رسیدن و هیچ چیزی برای ساختن ندارد.آدم در این یک موضوع از ناامیدی جان میکند. درحالی که همه میکوشند که به استراحت برسند من میخواهم به جایی برسم که هزار و یک دغدغه بر سرم آوار میشود که ندانم سقوط ارزش سهام و طلا و ... یعنی چه!
به مرگ دیگر به عنوان فرار از زندگی فکر نمیکنم.به عنوان زندگی بهتر به آن نگاه میکنم و خب دیگر نمیترسم.