Test
Test
خواندن ۷ دقیقه·۴ سال پیش

بهشت فراموشی

پیرمرد خسته بود، از راه طولانی و زمختی که پشت سر نهاده بود. در انتهای جاده ای که میرسید به روستایی کوچک. از دور دود خانه ها به اسمان می رسید، او راهش را از مردمان جدا کرده بود. از راه های صعب العبور میگذشت تا از انسانها دوری کند. با اینکه توانی نداشت چشمش خورد به درخت کهنسال و پر پیچ و خمی مثل خودش، به خودش گفت کمی دیگر طاقت بیار تا به سایه برسی و اینگونه با جان فرسایی به به زیر درخت خزید. چشمان چروکیده اش را بر هم نهاد و از نسیم لطیفی که روی صورت اش می لغزید جرعه ای نوشید. با خود میگفت اه از این جهان سخت و خشن. کجاست ان کودک بازیگوش که هرگز به چیزی غیر از یک بازی کودکانه فکری دگر نداشت. کجاست ان خامی دلبرانه و معصومیت لبخند من . یاد دوران کودکیش او را ارام می ساخت. او در یک خانه تنها زندگی می کرد جایی که هیچ کس دیگر جز او و دوچرخه اش نبود. جایی در نا کجا اباد جایی بیرون از این جهان. صبح از خوابی لذت بخش که پر از رویاهای شیرین بود بیدار میشد، صبحانه لذیذ اش حاضر بود. به تندی ان را می خورد و هنوز لقمه اخر پایین نرفته چکمه های تا به تا قرمز و زرد اش را پا میکرد.میدوید در چمن زار به درخت ها اویزان میشد، کمی تاب بازی میکرد و سپس می دوید به سمت دوچرخه ابی رنگ اش. کمی هل اش می داد به سمت سراشیبی تپه ای که خانه اش روی ان بود. دوچرخه را میلغزاند در شیب تپه خوب که دور می گرفت می پرید روی زین و با شتاب شروع به پا زدن می کرد. فریاد می کشید برو ای تک شاخ من. دوچرخه می گفت ای به چشم شوالیه من. از جنگل انبوه که عبور میکرد تکه شاخه ای در دست می گرفت و باز فریاد می کرد بتاز به لشگر دشمن. بعد از شکست دشمنان انبوه به سمت دریاچه زیبا می رفت. در انجا به ابتنی کردن می گذراند دوچرخه ابی را می شست و از او هر سوالی داشت می پرسید، خورشید کجاست؟! دوچرخه ابی صدایش را صاف کرد گفت، خورشید پادشاهی است که قصر اش بالای ابرهاست و هزاران سرباز دارد که شبها به زمین می تابند و ملکه اش ماه است که لباس نقره ای بر تن می کند.پادشاه با نیزه های نورانی اش شیطاطین بد طینت را از جهان تو دور میکند ، ستارگان اش با لشگریان تاریکی می جنگد و آنها را مغلوب می سازند و ملکه اش ماه نقره فام او نگهبان شبهای توست .

آری ویلیام اینگونه است روایت خورشید شاه . ویلیام میوه های جنگلی را در اب زلال دریاچه غوطه ور می سازد . سیبی بر می دارد آب از لبانش سرازیر می شود . کمی بعد از خوردن ناهار دل انگیز جنگلی اش . کنار دوچرخه ابی دراز میکشد روی چمن های نرم تر از پر قوه . بو می کشد چمن را خاک را و صدای جیرجیرک قلقلک اش میدهد . به اسمان و انعکاس اش در دریاچه نگاه می کند و در طلاقی اسمان و دریاچه قوه ای با فرزندانش اب سواری می کند . به خود اش می گوید قوه ها چه زیبا هستن چه می گوید مادر با فرزندانش ؟!

دوچرخه ابی از صدای ضمیر ویلیام سوالات اش را می شنود و باز پاسخ می دهد . ای ویلیام معصوم من ای شوالیه بزرگ من ، قوه مادر دریاچه است ، او برای ارامش دریاچه اواز می خواند و به کودکانه اش این اواز را یاد می دهد برای نسل های اینده .

ویلیام لبخندی می زند و هیچ نمی گوید . ان گاه شروع میکندبه دویدن سمت نی زار های اطراف در یاچه ، یکی از ان خشک هایش را انتخاب میکند و میشکند اش بعد از شکست نی از نی زار تشکر میکند و این کاریست که دوچرخه ابی در نهاده اش به او یاد داده است.

نی زنان به سمت دوچرخه ابی می اید ، قدمه هایش را پس یکدیگر می گذارد و اینکار انقدر خوشایند است که درون اش از لذت پر می شود . حیوانات به دنبال اش راه می افتند و او را تقدیس می کنند ، می نشیند کنار دوست قدیمی اش و نی مینوازد . ماهی ها هم به جوش خروش می افتند .

خورشید از اسمان روی پوست اش نور نوازی می کند ، در گوش اش به او می گوید این زیبا ترین صدای هستی است بنواز ای شوالیه بی همتا .

دیگر غروب همجا را فرا گرفته است . ارام ارام به سمت خانه باز می گردد ، شام داغ حاضر است .بسیار لذیذ و خوشمزه است ، طعمی که تا به امروز نچشیده بود و برای اش خاطره خوبی می توانست باشد .

شب هنگام به تماشای ستارگان نشست بود ، از دوچرخه ابی پرسید . من کیستم ، مادرم کجاست ؟!

دوچرخه قلب اش سنگینی می کرد برای پاسخ به این سوال اما صداقت اش مانع از پوشیدن حقیقت شد.

گفت تو امروز ویلیام بودی و دیروز جمشید و فردا تاکهیتو خواهی بود . مادری نداری و اینجا ، این بهشت مادر توست . تو هر شب بخواب می روی ، رویاهایت انقدر شیرین است که فراموش می کنی کیستی و این موهبت این بهشت است .

هر روز فقط آنچه در نهاد توست به یاد می اوری و هرچه برایت تازگی دارد لذت نوازش باد لذت بازی در جنگل لذت اب بازی و سوالات بی پایانت را فراموش میکنی .

ویلیام که لبخندی کودکانه بر لب داشت احساس شادمانی داشت و به خود میگفت ، فردا تاکهیتو خواهم بود!

با خود گفت ایا این سوال را در گذشت ام هم پرسیده ام ؟!

دوچرخه ابی گفت اری ویلیام عزیز هر شب این سوال ، سوال پایانی تو است .

ویلیام از دوچرخه ابی اش خداحافظی کرد و گفت شبت بخیر ای تک شاخه شجاع و بی همتای من . او به خانه رفت نی که با ان می نواخت را شروع به تراشیدن کرد از ان قلمی ساخت برای نوشتن .

دوچرخه ابی از پنجره به ان سرنوشت سرد و بی رحم نگاه میکرد و اه از نهاد اش بر می امد ، تو هم باید بروی هرگز کسی در این بهشت نخواهد ماند .

ویلیام خاطراتش را روی کاغذی نوشت و فردا دیگر فراموش نکرد که بود او برای همیشه ویلیام ماند .

پیرمرد پلکهایش را باز کرد ، ماه به روی اش سلام کرد و ستارگان در چشمان اش سو سو می کردند . یکی از شوالیه های ستاره به زمین امد ، در پیش ویلیام پیر زانو زد و تعظیم کرد سپس گفت ای شوالیه بزرگ ایا بعد از این همه سال گردش بر این جهان بی انتها ایا حاضری به هیئت شوالیه های ستاره نشان بپیوندی ؟

ویلیام پیر دیگر نایی نداشت و از درون قلب اش ندا داد ، اری این ارزوی دیرینه من است . شوالیه چشمان ویلیام را بست و دست اش را گرفت به اسمان برد ویلیام دیگر پیر نبود ستاره ای پر نور و شوالیه بزرگ در میان ان هیئت بی همتا بود .

از اسمان به ان خانه نگاه می کرد در حالی که تاکهیتو این سوال را از دوچرخه ابی می پرسید : من کیستم ؟!

داستانداستان کوتاهکودکاسمانجنگل
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید