از همان اول راه، از هیچ، گریه کنان به بیرون آمدیم و اکثریت ما با بلاهتی عمیق، کودکی و نوجوانی و جوانی و میانسالی و پیری را گذراندیم؛ ما انسانهای به اصطلاح متمدن و متدین، هیچ ندانستیم و تأمل نکردیم؛ شبها را در عیش صبح فردا بودیم و صبح را در خیال شب گذراندیم.
انسان امروزه نفهمید که معنای خورد و خوراک چیست و وی اگر طالب منزل و جایگاه و موفقیت است، هیچگاه نپرسید که برای چه این همه را میخواهد؟
رسیدن به دستاوردهای عظیم، شهرت، قدرت، ثروت، ارتباطات پویا و مستحکم و همه این قبیل را برای چه میخواهد؟
انسان امروزه میداند که اگر بخواهد به جواب این سؤالها برسد شاید به پوچی یا عبث خواهد رسید چرا که در انتها، تمام آنچه را که ذخیره نموده را از دست خواهد داد و حتی پوست و گوشتش هم در زیر ذرات نمناک خاک هیچ خواهند شد؛ ما به حقیقتی، که از آنچه فکرش را هم نمیکنیم به ما نزدیکتر است، بیمحلی مینماییم و آن را پشت گوش میاندازیم.
همان دنیای گنگی که به این دنیا معنا میبخشد و جان شیرین را خوش مینمایند؛ تفکر در مرگ، خود دستاوردها و خوراکهایی دارد.
اگر مرگ پیش چشم آید زندگانی چگونه خواهد بود؟
یا سؤالی بهتر، اگر به شما بگویند که تنها ۲ روز دیگر زنده هستید، چه میکنید؟
تأمل بر این سؤالات شاید جوابهای غیرمنتظره و عجیبی را به دنبال داشته باشد که تا به حال هیچگاه شاید جرأت و خیال بیانشان را هم نداشته باشیم؛ خود من نیز جوابی غیرمنتظره را در خیالاتم یافتم که مرا شوکه کرد و اگر مرگی نزدیک نباشد، شاید هیچگاه به دنبالش نخواهم رفت.
و مسلماً یافتن همین سؤال، برتر از رسیدن به بزرگترینهاست، چرا که پاسخ من و شما به این پرسش، میشود همان معنایی که اکنون باید به دنبالش باشیم.
شاید جواب غیرعقلانی و غیراخلاقی هم بیابید اما در بطن همان هم، حداقل میتوانید خود را بشناسید و بیشتر با دنیای درون خود آشنا گردید.
رسیدن به همه چیز شاید در همین عمل خلاصه گردد و همهی اینها را نوشتم تا به همین نقطه برسم؛ آن هم خودشناسی است.
شناختی که نه تنها بر جسم، بلکه بر روح و روان نیز اشراف کامل داشته باشد. شناختی که حقایق درون انسان را آشکار مینمایاند و به قولی تاریکی و روشنی وجودمان را نمایان میسازد تا بفهمیم که چه هستیم و به کجا باید سفر کنیم!
این نوع شناخت که من اکنون کجا هستم و چِه دارم و کِه هستم، شمشیری دولبه است؛ میتواند محرکی پرتوان برای حرکت به سوی درخششهای و روحهای بزرگ باشد و یا آن که همانند کندن قبری برای همیشه دفن شدن در آن باشد و مرگی را رقم بزند که نفس دارد، اما روح ندارد.
بارها به چشم دیدهام و خود نیز تجربه کردهام، انسان تنها با قطع شدن تنفس نمیمیرد، بلکه با همان تنفس نیز کام مرگ را هر روز میچشد که دردناکتر از مرگ بیتنفس است؛ به این خاطر که در عین نبودن، بودنی هست و همین سوهانی میشود برای خراشهای بیشتر و خون گریستن؛ در چنین مرگی، شاید به مرحلهای رسید که مرگ بیتنفس را ترجیح داد و قدمی برای نفس نکشیدن هم برداشت.
در چنین حالتی، دو اتفاق میتواند رخ دهد. اول آنکه قدمی برمیداریم و بعد هم پشیمان میگردیم و یا آنکه قدمی برنمیداریم و باز هم پشیمان میگردیم.
در هر صورت انتهای این مسیر پشیمانی و عجز و ناتوانی و اندوه است و هیچ ندارد؛ و چنین شخصی باید با خود آشتی نماید و خود را با صمیمیت بشناسد و نه از روی کینه و حسرت وگرنه به تباهی میرود.
اگر خودشناسی را بر پایههای درست جلو برد و بعد معنویت و روحانیت وجود را قدرتمند ساخت، آرام آرام میتوان به روحی بزرگ دست یافت که هدف و معنای زندگانی خود را به طور کامل شناخته و رضایت قلبی عمیقی نسبت به خویش دارد و به قولی، خود را دوست دارد.
که دوست داشتن خود، هنر انسانهای بزرگ است و بس.
وقتی با پلیدیها و زشتیها روبهرو گردیم و آنها را بپذیریم و ذرهای اهانت به درون مقدس خود وارد نیاوریم، میتوانیم سعادتمند گردیم و زیباییها و درخششهای خود را شکوفا سازیم و به بلندای روح بزرگ انسانیت و خالقش، حجرت کنیم.
اگر به این درجات رسید و در مسیر خودشناسی و خداشناسی و جهانشناسی حرکت نماییم، آن چیزهایی که نامش را موفقیت و ثروت میگذارند، برایمان بسیار متفاوت خواهند بود و نگرشی دیگر داریم که رهگذرِ محو در تماشای سیمای جمالها و شکوههای مردم، بویی از آن نبرده.
و مولانا چه خوش، سخن من را در دو خط به گوش عالمیان رساند :
به قلم کامیار ارباب زی