امین علیزاده
امین علیزاده
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

بویِ خوشِ پاییز

دیشب خاموشی را زدم و آمار حاضر به خواب آسایشگاه ها را بردم و تحویل افسرنگهبان و افسرجانشین دادم؛ بعد برگشتم و طبق معمول مشغولِ خواندنِ کتاب شدم؛ تابوت هایِ دست سازِ ترومن کاپوتی را عصر تمام کرده و حالا داشتم حکایت عشقی بی قاف، بی شین، بی نقطه را تمام میکردم؛ تمام شد. تمام شد و حس کردم چقدر چشمانم سنگین شده اند؛ ساعت هنوز یازده بود و تا دوازده وقت نگهبانیِ من بود؛ یک ساعتی را باید دوام می آوردم؛ البته افسر نگهبان معمولاً ساعت دو به بعد به آسایشگاه ها سر میزند و میتوانستم بخوابم ولی خواستم که با خیالِ راحت و بعد از اتمام پست بخوابم. از اتاقِ افسرسایت بیرون آمده و به سمت کمدم در وسطِ تاریکی رفته و از توی کیفم کتابِ دیگری از مستور در آوردم که بخوانم؛ سه گزارش کوتاه درباره نوید و نگار. گذاشتمش روی میز و صفحه اول را باز کردم؛ نویسنده در چیزی شبیه به مقدمه به مخاطب هشدار میداد که ممکن است از داستان خوششان نیاید، برای همین می توانند کتاب را ببندند و آن را گوشه ای بگذارند. گوشه اش را پیدا کردم، گوشهِ میز، زیرِ دفترِ گزارش روزانه؛ معمولاً وسایلم را زیرِ دفترِ گزارش روزانه که دفتری بزرگ با اندازه ورقه آ چهار است میگذارم تا سربازانِ عادی که اکثراً بچه های هفتاد و هفت تا هفتاد و نُهی هستند انگولک نکنند؛ سپس تصمیم گرفتم برای مقابله با بیهوشی ناشی از بیخوابی از آسایشگاه بیرون بروم تا بادی به سرم بخورد؛

بیرون زدم، هوا خنک بود و باد میوزید؛ بادی که بویِ اوایلِ مهر را میداد؛ باد را که روی پوستم حس کردم و بوییدمش تمامِ خاطراتِ اولِ مهرها زنده شد؛ خاطرات که بیشتر کودکی ام را شامل می شدند؛ خانه آقاجون، دبستان رزاقی، آقایِ افشار که از او لوازم تحریرمان را میگرفتیم، شب ها که مامان می نشست و کتاب و دفترهامان را جلد میکرد، ذوقی که از خریدن دفتر و کتاب های جدید داشتیم؛ بودنِ مامان و پدر کنارِ هم؛ آقاجونی که میخندید و مادرجونی که برایت نارنگی و پرتقال پوست میکندند؛ امیررضا و زهرا که هنوز در کنار هم ساکنِ خانه پدری بودیم. چقدر غصه خوردم وقتی عمو احمد از آنجا رفت؛ غصه بیشتر را وقتی خوردم که یک شب امیررضا آمد و با معین کلی با هم بازی کردیم و آخر شب شد و آنها رفتند! عادت داشتم بروند طبقه پایین و دوباره صبح برویم بازی کنیم. ولی رفتند. آن دوره که هم ساختمانی بودیم گذشته بود. دوره دبستان هم گذشت، راهنمایی، دبیرستان، هنرستان، دانشگاه و الان سربازم و افسرِ سایت؛

دیگر آقاجون و مادرجون سالهاست که نیستند؛

مامان سالهاست که پدر را ندیده؛

من سال هاست که از خریدنِ هیچ چیزی مثل آن لوازم تحریرها آنقدر ذوق نکرده ام.

امیررضا و زهرا را سال به سال نمی بینیم.

تمامِ این خاطرات را یک بویِ بادِ پاییزی زنده کرد. وجودم مملو از غصه شد و دلتنگی. ساعت هنوز ده دقیقه به دوازده بود؛

دیگر افسرنگهبان و جانشین برایم مهم نبودند. وارد آسایشگاه شدم و بدون اینکه نگهبانِ پاسِ بعد را بیدار کنم خوابیدم.

شبی در وسطِ تابستانِ نود و هشت.

داستانکداستان کوتاهامین علیزادهپاییزنوستالژی
حرافیِ این ذهنِ بیش‌فعال.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید