طوبا وطنخواه
خواندن ۴ دقیقه·۵ روز پیش

معادله فراموشی

معادله فراموشی

چند دقیقه‌ای می‌کوشم تا اسم دخترش را به یاد بیاورم، بی‌فایده است بنابراین به تماس تلفنی دوستم با جمله «کوچولوت را ببوس» خاتمه می‌دهم، هرچند دخترش دیگر کوچولو نیست ولی حافظه لعنتی‌ام برای به یاد آوردن نام او همکاری نمی‌کند و البته اولین بار هم نیست که اسامی از ذهنم می‌گریزند و ناگزیر هنگام معاشرت از اسم عام به جای اسامی خاص استفاده می‌کنم. همسرگرامی، مادر محترم، پدر بزرگوار و نظایر آن‌ها اکثر مواقع به دادم می‌رسند تا جای خالی اکبر آقا، بتول خانم و حاج احمدآقایی را که نمی‌توانم به یاد بیاورم، پر کنند. هر از گاهی نگران و هراسان از فراموشی‌های وقت و بی‌وقتم، به آلزایمر هم فکر کرده‌ام و هر بار با توجیه‌هایی مثل عدم تمرکز و پرش ذهنی و از این دست کوشیده‌ام مسیله را خیلی بزرگ نکنم، اما این معضل همیشه هم به این سادگی نیست.

اولین بار که به طور جدی از لغزش حافظه‌ام ترسیدم، بر می‌گردد به چند سال قبل، در محل کارم، ارباب رجوعی را نشناختم. آن هم چه کسی را؟ معلم ادبیات دوران دبیرستانم! حتی چهره‌اش را به یاد نمی‌آوردم، چه برسد به اسم و فامیلش و او بسیار رنجید و حتی وقتی خودش را معرفی کرد، باز به جایش نیاوردم و صدها دلیل موجه از شلوغی و فشار کاری و بی‌دقتی را با غذرخواهی سر هم کردم تا بی‌ادب جلوه نکنم، آنقدر هیچ خاطره‌ای از او نداشتم که شب با یک همکلاسی تماس گرفتم تا تایید کند خانم «ف» معلم‌مان بوده است.

این فاجعه فراموشی‌ها به کرات تکرار شد و گرچه هر مرتبه درد و پریشانی خود را به‌ همراه داشت اما به شوکه‌کنندگی بار اول نبود. چند مرتبه پیش آمد که دوستان دوران مدرسه را نشناختم و آن‌ها به حساب افاده گذاشتند که نمی‌خواهم به آشنایی بزنم و من مجبور شدم توضیح بدهم و توجیه بکنم که: «چهره شما بعد از ده پانزده سال حسابی عوض شده، ماشاالله زیبا بودید زیباتر شدید و ...» و هزار تعارف دیگر را تکه تکه کرده و دو دستی تحویل‌شان دادم تا عذر کم‌‌حافظگی‌ام را ببخشند و البته به تمام خاطراتی که از آن سال‌های با هم بودن‌مان تعریف می‌کردند با لبخند گوش می دادم، بدون آن‌که کوچکترین نشانه‌ای از آن‌ها در گوشه‌های خاک گرفته حافظه‌ام پیدا کنم و به ناچار لبخندم را با «بله بله یادش بخیر» عریض‌تر می‌کردم و تا به خانه برسم با خودم و خاطره‌ها در جدال بودم که این آدم کجای مدرسه و کلاس بود که نمی‌یابمش.

موارد دردناک‌تر دیگری هم داشتم. ده سالی از فارغ التحصیلی‌ام در مقطع کارشناسی ارشد می‌گذشت و جایی شخصی برایش سوال بود که چرا به تدریس ریاضی مشغول نیستم در ضمن سوال و جواب‌هایش که به یک بازپرسی و بازجویی جدی می‌ماند از اساتید مقطع کارشناسی ارشدم پرسید و من، غافلگیر شده با حافظه‌ام که نام هیچ استادی را به خاطر نداشت، به بهانه‌ای از کنجکاوی‌های او گریختم و تا مدتی سخت درگیر این مسئله‌ی ترسناک بودم، چرا که حتی نام دروسی را که آن سال‌ها گذرانده‌ بودم هم در ذهنم نبود. هیچ خاطره‌ای از آن دو سال و نیم کوفتی نداشتم. تمام کتاب‌ها و جزوات را دور ریخته بودم و وسیله‌ای برای بازیابی خاطرات هم در اختیار نداشتم. مگر می‌شد دو سال جبر بخوانی و بی‌خاطره باشی؟ یک شبانه روز با مغزم کلنجار رفتم تا توانستم چهره و هیکل دو تن از اساتید را با پازل‌های تکه پاره‌ شده‌ای در ذهنم بسازم. شاید هم طبیعی باشد یک دهه گذشته و آنقدر کافی است که می‌توان در آن خیلی چیزها را به دست فراموشی سپرد.

وحشتم بیشتر از این رنج و مصیبت فراموشی از درد هدر رفتن آن دو سال و نیم است، آن دو سال و نیم و خیلی دو سال و سه سال و چند سال‌های دیگری که از عمرم کم شده و به باد رفته، از دانشی که به سختی و مرارت آموخته شد و آنقدر بی‌استفاده ماند تا به کل نابود شد.

ای کاش راهی هم بود تا همه این ناکامی‌ها را از یاد ببرم. یادم برود اصلا مدرسه رفته و درس خوانده‌ام. فراموش کنم در آرزوی چه بودم و چه حسرت‌هایی بر دلم مانده، خوب که فکر می‌کنم جوانی‌ام را به بهای مدرک، به پشیزی داده‌ و به کل باخته‌ام. با وجود بیزاری از آنچه از ریاضیات محض و‌ کاربردی خوانده‌ام، دلم برای تمام آن فرمول‌های حد و مشتق و انتگرال و سخترهایش که توپولوژی و هندسه جبری و آنالیز ریاضیات بود و به ممراست و تلاش بسیار آموخته بودم هم تنگ می‌شود و به کرات حتی برای خود گذشته‌ام هم دلتنگم که الان دیگر از پس حل یک معادله چند مجهولی هم به سختی بر می‌آید. ای کاش همین پس‌مانده‌ها هم که در مغزم مانده متلاشی و فراموش می‌شد.

نمی‌دانید چه بدبختی و درد بزرگی است که بخشی از گذشته‌هایی از یادتان برود که باید جزو بهترین‌ دوران زندگی‌تان می‌بوده ولی نبوده، چون در جای مناسب خود نبوده‌اید و در رویاها پرواز و برای آرزوهایتان بال بال می‌زدید و حالا در گوشه‌ای که نه عالم واقعیت است نه تخیل، سردرگم و معلق بدون خاطره مانده‌اید.

نویسنده: طوبا وطن‌خواه

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید