افق روشن
افق روشن
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

خانواده ی بنیامین یعلون

فن فیکشن از داستان خانواده ی پاسکال دوآرته نوشته ی کامیلو خوسه سلا


بعد از گذشت دو سال از آن روز، راستش را بخواهید زیاد حسی به اتفاقات آن ندارم. همه ی عذاب وجدان ها،‌ترس ها و شرم ها را پشت در اتاق بازجویی یا پیش قاضی جنایی بخش اطفال جا گذاشته ام. حالا خالی تر از آن هستم که حتی برای تمام شدن این کابوس عجله‌ای داشته باشم. حکم قطعی صادر شده ، یک روز بعد از تولد هجده سالگی در یک سحرگاه مراسم در حضور اولیای دم و نماینده ی دادستانی به اجرا در خواهد آمد. حتی از این هم دیگر ناراحت نیستم که احتمالاً مادرم طناب را به گردنم خواهد انداخت. ساعت‌ها در سکوت به سقف سلولم خیره می‌شوم و تابش آفتاب از دریچه را نگاه می‌کنم و در این حین خاطرات و گذشته ی خود را با کرختی به یاد می آورم. گذشته به شکل مخلوطی از درد ها و شادی های از مقابل چشمانم می گذرند.

اینکه حالا آرام‌ شده‌ام و بی تفاوت همه‌اش به خاطر خاخام زندان است.شنیده بودم بعضی از زندانی ها پیش خاخام اعتراف می کنند. دلم می‌خواست با وجودی که زیاد اعتقاد نداشتم اما حضور خاخام را در سلولم تجربه کنم. یک روز که خیلی هم دمغ نبودم به سرباز بند گفتم خاخام را صدا کند . وقتی با آن لباس بلند و تسبیح مضحکش وارد سلول شد،‌خودش هم فهمید مثل اکثر مردم زیاد هم به موعظه های او عقیده ندارم . اما خاخام چنان با جادوی کلمات مرا مجذوب خود کرد که دیری نگذشت که با چشمانی اشکبار صادقانه تمام حرف‌های ناگفته ام را به زبان آوردم. در آن لحظات داشت کم کم باورم می‌شد که اعتراف به گناهان از بار آن‌ها خواهد کاست و شاید خداوندی در کار باشد که در روز جزا مرا ببخشاید. خاخام پیش از ترک سلول پیشنهاد کرد قلم به دست بگیرم و هر آنچه در دل دارم را به رشته ی تحریر درآورم. خاخام می‌گفت آدم را سبک می کند. راست می گفت.

اگر من حالا بجای مدرسه باید پشت میله های زندان منتظر مرگ باشم. اگر آن‌چنان مغضوب خانواده ی خود شده ام که می‌خواهند شخصاً مرگ مرا به چشم ببینند، ماجرا به یک عصر کشدار تابستانی برمی گردد. بعداز ظهری که اعضای خانواده ی یهودی من بعد از سه روز مداوم روزه داری منتظر بودند تا پس از غروب کامل آفتاب لب‌های تشنه ی خود را سیراب کنند. در چنین شرایطی یک خانواده ی طبیعی با مهربانی و به زبان آوردن سخنان مَحبت آمیز گذران زمان را آسان‌تر می کنند. اما از آنجا که من خانواده ی سالمی نداشتم تک تک اعضا دقیقاً به عکس این روش خود را تخلیه می کردند. مادر به پدر می پرید. نقطه ضعف او یعنی خانواده اش را یک به یک جلوی چشمانش می آورد. پدر کمین کرده بود تا از بچه‌ها آتویی بگیردو آن‌ها را بنوازد. بچه‌ها هر کدام با کوچکترین اختلافیِ، با یکدیگر گلاویز می شدند. می‌شد حس کرد خانه در آن ساعات مقدس آبستن حوادث تلخی خواهد بود. انگار خداوند می‌خواست بار دیگر مراسم قربانی را این بار خونین تر از گذشته برگزار کند. تقدیر چنان رقم خورده بود که آن روز به جای پسر ، پدر به قتل گاه رود اما مقرر نشده بود تا به اذن خدا تیغه ی چاقو کند شود.

نگاه پدر روی من مانده بود. می دانستم بالاخره با کلامش نیش میزند. می‌دانستم بهانه به اندازه ی کافی دارد: از نمرات خراب آخر سال و قطار تجدیدی ها گرفته تا گزارش پیش‌نماز کنیسه ی محل مبنی بر بی توجهی به مراسم مذهبی . اما فکر نمی‌کردم از چنان حربه ی بی رحمانه ای استفاده کند. یک لحظه دیدم تکه کاغذی آشنا را از جیب پیژامه اش بیرون کشید و با صدای بلند طوری که همه متوجه او شوند شروع به خواندن کرد. لبخند تحقیرآمیزی به لب داشت. خصوصی ترین بخش‌های نامه را برگزیده بود و با تمسخر تمام آن‌ها را می خواند. با شنیدن این کلمات فهمیدم پدر فریبکار و بی رحم من نامه‌ای که برای دختر مورد علاقه ام نوشتم را از وسایلم دزدیده است. پدر می‌خواست به شیوه ی خود مرا تربیت کند. اما در انتخاب زمان و نوع روش تربیتی خود سخت دچار اشتباه شده بود.

خون در سرم می جهید. حال خودم را نمی‌فهمیدم. به سمت پدر هجوم بردم و با چنان غضبی به چشم‌های بی احساسش خیره شدم که برای یک لحظه ترس را در چشمان مردک دیدم. فریاد زدم: «نامه را پس بده». پدر که از این میزان بی‌شرمی فرزند خود جا خورده بود، سعی کرد خودش را نبازد و در حالی که نامه را در دستش مچاله می‌کرد سیلی محکمی به گوشم خواباند. آتش گرفته بودم. با پدر دست به یقه شدیم. مرد که قطعاً از من قوی‌تر بود مرا به زمین انداخت و روی سینه‌ام نشست و چنان بی رحمانه مرا زیر مشت گرفت که اطمینان دارم قصد جانم را کرده بود.اما در آخر این چاقوی آشپزخانه بود که سرنوشت را به رنگ خون تغییر داد. حالا برای تأسف خوردن دیر شده است. اما باز هم به خود می‌گویم ای کاش آن چاقو هیچ‌گاه کف آشپزخانه نمی‌افتاد. و ای کاش نگاه من پی آن نمی چرخید تا برای جدا کردن آن خرس وحشی که به قصد کشت می‌زد ، بخواهم از آن استفاده کنم. به هر سوی چاقو تا دسته به گردن مرد نشست و خِر خِر کنان خون گرمش به صورتم پاشید. آن‌چنان زود تمام کرد که دست‌های حلقه شده اش به دور گردنم در عرض چند ثانیه قوت خود را از دست داد و مرد با چاقویی در گلو به روی من افتاد.

حالا من اینجا تنها برای خودم کنار دیوار سلول نشسته‌ام. خوب می‌دانم مرور چند صدباره آنچه بر من گذشت هیچ سودی نخواهد داشت. پس خودم را به دست خدای خاخام ها سپردم. شاید باشد و مرا ببخشد و شاید هم نه.

۹ شواط ۵۷۷۶

زندان مرکزی حیفا. بند اطفال

فن فیکشنقتلپدرداستانخانواده
نوشتن پیرامون راه‌های تحقق رویاها
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید