دیشب خسته از توبه، از خودم بیرون آمدم تا به ملاقات خورشید برسم.
هنوز مانده بود به سحر که در میان پارک شهر خودم را پیدا کردم. نزدیک حوض بزرگ، روی نیمکتی فلزی خدا را دیدم. پیراهن گشاد سفیدی به تن داشت و جلیقهای ساده رویش پوشیده بود. موهای ژولیده اش را روی شانههایش رها کرده بود ریشهای انبوهش تا سینهاش ادامه داشت و انگار سیبیلهایش را هیچوقت کوتاه نکرده بود.
چپقی به دست گرفته بود و با چاقویی کوچک داخلش را میتراشید و تمیز میکرد. روبرویش روی نیمکتی نشستم، اما انگار که ندیده باشدم به حقهی چپقش فوتی کرد و به تراشیدن داخلش ادامه داد.
هنوز مانده بود به سحر و من محو موهای نقرهای و خاکستری پرپشتش بودم که صدایم کرد.
+بگو.
اما لبهایش را ندیدم که بجنبد.گفتم:
-هیچ.
+ پس برو.
نمیخواستم این معاشرتی که تازه داشت جان میگرفت در نطفه ساکت شود.
-یادم آمد، یادم آمد، میخواهم بپرسم.
دوباره انگار که هیچوقت نبودم از جیب بغل جلیقه کیسهی پارچهای تنباکویی را بیرون آورد و سر چپق را داخل کیسه کرد و همینطور که دستش را تکان تکان میداد چپقش را پر کرد.
هنوز مانده بود به سحر که پرسیدم
-آخرین بار کی مرا بخشیدی!؟
+یادم نمیاد.
-مگر میشود!؟ خدا و فراموشی؟
صدای قهقهاش در میان درختان پارک چرخید، اما بازهم ندیدم لبش بجنبد یا حتی چشمانش بخندند.
از جیب ساعتیِ جلیقه فندکی بیرون آورد و چپقش را از میان سبیلهای انبوهش به دهان رساند و شروع کرد به پُک زدن.
از میان دودها باز صدایش را شنیدم.
+امان از دست بشر که همه کس را با خودش مقایسه میکند، حتی خدایش را.
از روی نیمکت بلند شد و چپق به دست، قدم زنان رفت و زبانم نمیچرخید که حرفی بزنم.
غیر از دود چپقش که در نور چراغ زنبوری پارک میرقصید چیزی نمیدیدم که فریادم آمد.
-نرو! جوابم را بده.
+گفتم که همه کس را با خودت مقایسه میکنی، حتی خدایت را.
صدا همانجا بود ولی پیرمرد رفته بود.
آرام گرفتم.
گفتم : نفهمیدم، بگو که بفهمم.
+شماها کسی را نمیبخشید چون همیشه به یاد دارید که در حقتان چه کرده، حتی میشمارید که چند بار بخشیدهاید. مگر بخشیدن ریگ ریگزار است که شمرده شود!؟ بخشیدن یعنی پاک کردن همه چیز، هم خطا را بخشیدن و پاک کردن، هم زمانش را و هم تعدد دفعاتش را. اگر کسی را بخشیدی باید برایت دوباره متولد شود، مثل روز اول.
صدای قهقهام در میان درختان چرخید.
هنوز مانده بود به سحر که داشتم به خانه برمیگشتم.
دیگر ملاقات خورشید را نمیخواستم.
من خدا را دیده بودم.