مادربزرگم ادم معتقدی بود، هر بار که تسبیح جدیدی بهش میدادن یه صلوات میفرستاد و دونه هاشو میشمرد که نکنه ذکرش اشتباه باشه. میگفت ننه هر کاری میکنی بگو به امید خودت... یه جوری با آکسون و از ته دل میگفت که انگار خودش دیده باشه . هر بار که میرفتم خونش کلی برام تعریف میکرد و میگفت ننه کار خوبه... کار جوهر مرد... فلانی ببین کار کرده حالا دیگه زندگیش خوبه...
ادم خوبی بود، این روزا بیشتر از همیشه دلم براش تنگ میشه...
از خیلی قدیما میگفت که مهدی و مسعود چندسال بیمارستان بودن،(مسعود،مهدی و محمد به ترتیب پسرای مادربزگن ) همین مهدی تا ۷ سالگی تا گردن تو گچ بود. همین شد کمتر درس خوند. مسعود و ببین با این وضع روی یه پا کار میکنه (یکی از پاهاش کوتاه تر) محمدم مریض بود اما کمتر، درس خوند و دکتر شد.
حواست به مادرت باشه... زن که خوب باشه زندگی جمع میکنه، مثل مژگان. ننه فرق میکنه ادم تا ادم مامانتو نگا کن اون بالایی هم ببین(اشاره به عروس دیگش) اصلا انگار بچه ها براش مهم نیست.
گاهی برام از دختر خوب میگفت که قراره زن بگیرم بدونم چطور باشه.
ادم خوبی بود، این روزا بیشتر از همیشه دلم براش تنگ میشه... تاریخ تولدمو نمیدونست، پول هم نمیشناخت سالی یه بار یه دسته پول میاورد میداد به مادرم میگفت این برای تولد جفتشون من و امیرو میگفت.
سالی یه بارم پول میداد شیرینی کارنامه گرفتن:)
خیلی زحمتکش بود قالی میبافت و میفروخت و کمک خرج حاجی بود. همه ی کارای خونه هم میکرد، کمک حاجی لباس های تولیدی مغازه را یه بخشی را جلو میبرد.
یه شبی چندتا سکته کرد بردیمیش بیمارستان رد کرده بود تا چند روزی هم نمی تونست حرف بزنه.
نمیدونم توی چند سالگی ولی دیگه نتونست روی پا وایسه و یه گوشه خونه همیشه نشسته بود. پاش خیلی در میکرد که هیچ مسکنی جواب نمیداد خود تریاک هم کم اورده بود جلو این درد. یه روزی بهم گفت روزی که نتونم خودم برم دستشویی میمیرم
مدتی بعد شاید یک سال بعد شب حالش خوب نبوده و مهران (نوه دختری) میبرتش دستشویی، فردا صبحش وقتی ما توی کاخ سعداباد توی موزه ملت داشتیم میومدیم طبقه پایین زنگ زدن به بابا...
اقا مهدی شما از مادر خبر داری؟ بهتره؟
و چند دقیقه بعد خبر فوت دادن...
کمتر دیدم ادما انقدر جدی سر حرفشون بمونند، از شبی که مهران زحمتشو کشیده بود ۱۲ ساعت بیشتر نشد.