ساغر بهوش آمده اما حاضر نیست با من صحبت کند. هر چه سعی میکنم با او حرف بزنم فایدهای ندارد. رویش را از من برمیگرداند اشک میریزد. پرستار که این وضعیت را میبیند من را از اتاق بیرون میکند. هر چه جلوی سیمین کوتاه آمدم بس است، یکبار برای همیشه باید تکلیفم را با این افعی مشخص کنم. نمیفهمم چطور جلوی در خانهاش رسیدم. دستم به زنگ چسبیده و جدا نمیشود. سیمین از پشت آیفون میگوید: «چه خبرته دیونه؟! بیا بالا ببینم چه مرگته.»
ـ «دیونه ... هان ... بزار پام برسه اون بالا نشونت میدم.»
به محض اینکه سیمین را دم در میبینم بلندترین فریاد زندگیام را سرش میکشم.
- «زنیکه پتیاره چی از جون من و زندگیم میخوایی؟! چرا راحتمون نمیزاری؟! معلومه چه غلطی میکنی؟! ساغر الان روی تخت بیمارستانه بخاطر خزعبلاتی که تو توی گوشش خوندی.»
توقع داشتم سیمین هم سرم جیغ بکشه و فحشم بده اما فرار کرد و رفت داخل خانه؛ شاید از دیدن عصبانیتم برای اولین بار شوکه شده بود شاید هم از همسایههایی که توی راهرو سرک میکشیدن تا بفهمند چه خبره حیا کرد و تو رفت. سمین رفت و من توی پاگرد مثل گاو خشمگینی که وسط میدان گاوبازی ایستاده باشد نفس میزدم و بدنم از خشم میلرزید. نمیدانم چقدر در این حالت ماندم اما پچ پچ همسایهها تازه شروع شده بود که حمید، باجناقم دستم را گرفت و کشید داخل خانه، به اختیار دنبالش رفتم و روی مبل ولو شدم. دیگر از آن عصبانیت خبری نبود. فقط میخواستم بدانم سیمین به ساغر چی گفته، اما سیمین پیش دستی کرد.
- «چته؟ چرا دیونه بازی درمیاری؟ ساغر چی شده؟»
یک لحظه کلمات از توی ذهنم پاک میشوند. «من ... من ...» بغض لعنتی راه گلویم را گرفته و اجازه نمیدهد حرف بزنم. حمید متوجه حال خرابم میشود، فوری یک لیوان آب دستم میدهد، آب را که میخورم راحت میشوم.
- «بعد از اینکه رفتی حال ساغر بد شد و از هوش رفت. الانم بیمارستانه، خودش که حرف نمیزنه، سیمین تورو خدا بگو بهش چی گفتی؟!»
سیمین نیشخند میزند و میگوید: «اون چشماش رو بسته بود، من فقط چشمش رو باز کردم. او چیزی که حال ساغر رو بد میکنه حرفای من نیست، کارای خودته ...». دیگر ادامه نمیدهم اما به این فکر میکنم شاید آوردن بیتا به خانه از اولش هم کار درستی نبود.
برمیگردم بیمارستان، حمید و سیمین هم همراهم هستن، میگویند ساغر باید برای احتیاط امشب را بیمارستان باشد. سیمین پیش ساغر میماند و من و حمید برمیگردیم. نیما عاشق پیتزاست، پس حمید سه تا پیتزا سفارش میدهد. بعد از شام متوجه نمیشوم چقدر طول میکشد تا خوابم ببرد. اما تا صبح فقط کاووس میبینم. کاووسهایی که در تمام آنها بیتا حضور دارد. صبح که از خواب بیدار میشوم تلفنم زنگ میخورد. ساغر شیمی درمانی را قبول کرده است.
قسمت قبلی این داستان را با عنوان «آرامش قبل از طوفان» از اینجا بخوانید.