یک حقیقت تلخ راجع به زندگی وجود دارد و آن این است که در زندگی هیچ عدالتی وجود ندارد. انسانها از همان بدو تولد به دوسته تقسیم میشوند، برندهها و بازندهها. از بخت بد من جزء گروه دوم بودم. سرتاسر زندگی من شکست و ناکامی است؛ نمیخواهم با این حرفها خودکشی خودم را که پیشامدی کاملا اتفاقی بود توجیه کنم اما تحمل آدم هم حدی دارد از حدش که بگذر آدم دست به کارهای احمقانهای مانند خودکشی میزند. لحظهای که روی لبهِ پشت بام ایستادم و به پایین نگاه کردم از خدا خواستم که نشانهای پیش پایم بگذارد که دست به این کار نزنم. خدا هم صدایم را شنید و لیلا را برایم فرستاد. چندباری در جلسات ساختمان دیده بودمش؛ میدانستم پرستار است، چند سالی میشود که از همسرش جدا شده و با دخترش تنها زندگی میکند. شب قبل لیلا در بیمارستان شیفت بود و امروز صبح موقع برگشت اتفاقی من را میبیند که لبهِ پشت بام ایستادهام، به همین خاطر خودش را سریع به پشت بام میرساند تا جلوی یک فاجعه را بگیرد. البته این مسئله از نظر او فاجعه بود والا از نظر من اتفاقِ خاصی نمیافتاد. چند میلیارد آدم روی زمین زندگی میکنند حالا یک نفر کمتر یا بیشتر چه اهمیتی دارد.
چشمانم را بسته بودم و آماده پریدن شده بودم که لیلا از پشت صدایم زد. تعجب کردم آخر توقع نداشتم آن وقت صبح کسی بیدار باشد تا در کار خودکشی من اختلالی ایجاد کند. به سمتش برگشتم اما از لبهِ بام پایین نیامدم. صاف زُل زد داخل چشمهایم و گفت: «داری چیکار میکنی؟!» توقع داشتم سیلی از حرفهای امیدوار کننده و قشنگ در مورد زیبایی زندگی و مذمتِ خودکشی بارم کند یا حداقل همسایهها را خبر کند تا بیایند و شاهدِ مرگِ من باشند؛ اما فقط پرسید داری چکار میکنی و بعد در سکوت به چشمهای من خیره شد.
نگاهش تا مغزِ استخوانم را سوزاند. بیشتر از چند لحظه نتوانستم آن نگاه پرحرارت را تحمل کنم، سرم را پایین انداختم و نگاهم را از او دزدیدم. در برابر او کاملا بیدفاع شده بودم. تمام زندگیام را برایش تعریف کردم، شرح کاملی از تمام مصائبی که در زندگی متحمل شده بودم. حرفم که تمام شد گفت: «زندگی سختی داشتی اما این دلیل نمیشه که خودت رو بکشی، خودکشی راه فرار از مشکلات نیست.» بعد آرام به سمتم آمد و دستش را به سمتم دراز کرد. وقتی نگاهش کردم مثل این بود که سالهاست که میشناسمش، در نگاهش صمیمتی بود که در نگاه یک رفیقِ قدیمی میتوان پیدا کرد. من هم دستم را به سمتش دراز کردم، دلم میخواست که دستش را بگیرم و از لبهِ پشت بام پایین بیایم و بعد باهم یک چای بنوشیم و کمی گپ بزنیم که آن عطسهِ بیموقع تعادلم را بهم زد.
راستش اصلا فکر نمیکردم که سقوطم اینقدر طولانی شود که بتوانم تمام این ماجرا را از اول تا آخر در ذهنم مرور کنم. نمیدانم چند متر با زمین با فاصله دارم و اصلا هم نمیخواهم بدانم. در مقابلم آسمان ابری است و چهرهِ وحشتزدهِ لیلا که سقوطِ من را تماشا میکند. ترس چقدر زیبایش کرده، من هم به او لبخند میزنم.