زورگیری شغل خوبی بود، درسته پولی که در میآوردم در مقابل زوری که میزدم ناچیز بود اما من به همان پول بخور و نمیر راضی بودم. زندگیام داشت به روال عادی برمیگشت اگر اون کابوسهای لعنتی سراغم نمیآمدند. کابوس پیرزنهایی که ناله میکنن، میخواستن آنها را برای درست کردن سوسیس چرخ کنن. من در اتاق را باز کردم تا فرار کنن اما آنها همانجا ایستاده بودند و کاری نمیکردند.
یک شب که دوباره همین کابوس را دیدم از خواب پریدم و تا صبح خوابم نبرد. صبح زود تازه چشمهایم گرم شده بود که صدای در خانه آمد. صاحبخانهام بود. صاحبخانه من یک پیرزن عتیقه غرغرو بود که هر چند وقت یکبار در خانهام را میزد و بعد از یک ساعت کار گرفتن مُخم با بالابردن اجاره خانه رضایت میداد که در دهنش را تا ششماه آینده ببندد. اما من در حالتی نبودم که بتوانم حرفهای بیسر و تهاش را تحمل کنم. پس خیلی مودبانه ازش دعوت کردم که داخل شود و بعد به بهانه درست کردن شربت به آشپزخانه رفتم. وقتی برگشتم با یک خیار چنبر کارش را ساختم. درسته من مرتکب قتل شدم. اینکه چطور با یک خیار مرتکب قتل شدم بماند، کار خیلی کثیفی است و من هم نمیخواهم اینجا جزئیاتش را بیان کنم.
البته اگر منطقی فکر کنیم قتلی در کار نبود، چون صاحبخانه من اصلا زندگی نمیکردم، فقط حرف میزد و من هم ساکتش کردم. یک سکوت ابدی. وقتی پیرزن مُرد ناله پیرزنها هم که در سرم پیچیده بود ساکت شد. احساس خیلی خوبی داشتم و همین من را نگران میکرد. پس تصمیم گرفتم سریعا با یک روانشاس مشورت کنم.
در مطب روانشناس روی مبل راحتی رو به روی میز دکتر مینشینم. دکتر از من میپرسد که مشکلم چیست. به او میگویم: «صدای ناله پیرزنها توی سرم میپیچد، شبها در خواب سراغم میآیند.» دکتر چند سوال دیگر از من میکند و من سفره دلم را برایش باز میکنم. از زمانی که وارد کار پیرزن شدم تا امروز صبح که پیرزن صاحبخانهام را به قتل رساندم، برایش تعریف میکنم. دکتر وقتی داستان قتل صاحبخانهام را شنید رنگش پرید و به من گفت وقت امروز تمام است، فردا بیشتر صحبت میکنیم.
وقتی از در مطب بیرون رفتم متوجه شدم چه خبطی کردم. اعتراف به قتل، سریع برگشتم داخل، دکتر تا من را دید سریع گوشی را گذاشت زمین، چارهای نداشتم جزء اینکه از شر او هم خلاص شوم، در مطب دکتر آلت قتالهای جزء کتابهای قطور پزشکی نبود. یک ساعت تمام کتابها را به فرق سرش کوفتم تا بالاخره جان به جان آفرین تسلیم کرد. یک جملهای هست که نمیدانم در کتاب خواندم یا دیالوگ یک فیلم بود که میگفت: «خون اولی خون دومی را طلب میکند.» حالا که دکتر مُرده بود باید منشیاش را هم میکُشتم. هیچ چیز برای کُشتن یک منشی دهن گشاد بهتر از گوشی تلفن نیست.
وقتی از ساختمان پزشکان بیرون آمدم حالم خیلی بهتر بود. احساس سبُکی داشتم و از همه بهتر خبری هم از صدای پیرزنها نبود. شب وقتی برگشتم خانهها همین که خواستم سرم را روی بالش بگذارم صدای پیرزنها در سرم بلند شد. خوب که دقت کردم دیدم ناله نمیکنند، دارند پچ پچ میکنند. صدای پیرزنها هر شب در گوشم زنگ میزد و تنها راهی که میتوانستم قطعش کنم قتل بود. یک ماه به این منوال گذاشت هر روز یک نفر را کُشتم تا اینکه فهمیدم این صداها در سرم نیستند، از خانه سالمندان که درست پشت خانهام قرار داشت میآمد. وقتی منشاء مشکل را فهمیدم تصمیم گرفتم یکبار برای همیشه حلش کنم بخاطر همین یک گالن بنزین برداشتم و رفتم که آسایشگاه را با تمام پیرزنهاش آتش بزنم. همین کار را هم کردم اما دو ساعت بعد پلیس دستگیرم کرد.
ریس پلیس بعد از خواندن اعترافت متهم زیرلب گفت: «اون یارو یه دیونه واقعیه» و بعد خطاب به زیر دستش گفت: «تا زمانی که حکم قاضی مشخص بشه بندازیدش سلول انفرادی و چار چشمی مراقبش باشید.»
پینوشت: این مطلب برای هفته پیش آمده بود که به علت تنبلی، پشت گوش اندازی، تعویض سیستم عامل لبتاپ، لو رفتن تصاویر شخصی آزاده نامداری و ... تا به امروز به تاخیر افتاد.
پینوشت ۲: اگر کسی بلد است بین فدورا و ویندز ۱۰ چطور میشود یک شبکه بیسیم خانگی درست کرد خوشحال میشم راهنماییام کند.