" حالا که این نامه را میخوانی من دیگر زنده نیستم پس میتوانم به راحتی چیزهایی را به تو بگویم که در زمان زنده بودنم نمیتوانستم. اول از همه از تو معذرت میخواهم بابت اینکه سرطانم را مدتها از تو پنهان کردم. سرطان تازه شروع شده بود که من متوجهاش شدم. دکتر میگفت که شانس خوب شدنم زیاد است. اما وقتی که به بیمارستان رفتم و وضع بیمارانی که تحت شیمی درمانی بودند را دیدم و حال روز خانوادهشان را، منصرف شدم. من سرطان را پذیرفتم و مرگ را، من ترجیح دادم که باقی مانده عمرم را در کنار تو باشم. آن لحظه به نظرم این تصمیم درستی آمد. باز هم متاسفم و امیدوارم درکم کنی و یک معذرت خواهی دیگر هم به تو بدهکارم، همینطور به بیتا، خواهش میکنم از طرف من از بیتا معذرت خواهی کن.
از روزی که تو را شناختم عاشقت شدم. تو در تمام زندگی با همه چیز و همه کس جنگیدی تا آن کاری را که به نظرت درست است انجام بدهی؛ آن چیزی که باعث شد عاشقت بشم این بود که این سختیها تو را سنگ و سرد نکرد، هر چه سختیهای زندگی بیشتر شد طبع نازکت نازکتر شد، وقتی دیدی که زورت به زور دنیا نمیچربد تسلیم نشدی، شروع به نوشتن کردی و دنیا خودت را در داستانهایت ساختی، تمام اینها برای من بسیار ارزشمند است، اما متاسفانه خیلیها اهمیتی به این چیزها نمیدهند. ترسم از این بود که بعد از من تو تنها بمانی، تا اینکه آن روز بیتا را دعوت کردی. بیتا هم مثل من این زیباییها را در تو میدید و برای آنها ارزش قائل بود. با خودم فکر کردم بعد از من بیتا میتواند تو را از تنهایی دربیاورد. میدانم فکر غلطی بود، من احساسات شما را در نظر نگرفتم و از این فکر خودم شرمندهام اما در آن زمان فکر میکردم که کار درستی است. تنها باید کاری میکردم که شما دو نفر بهم نزدیکتر شوید. تا اینکه تصادف کردم و دستم رو شد. همه فهمیدند که من سرطان دارم. آن لیست را هم درست کردم تا تو و بیتا بهم نزدیکتر شوید.
تا حدودی هم موفق شدم. حرفهایی که سیمین راجع به تو بیتا میزد نشان میداد که من موفق شدم، از طرفی دلم هم لرزید. یک مرتبه یادم افتاد مردی را که آن قدر عاشقش هستم دارم مُفت میبخشم به دیگری، از فکر اینکه من میمیرم تو بیتا با هم ازدواج میکند حالم بد شد. نمیخواستم اینقدر ساده از تو بگذرم، دلم میخواست برای داشتن تو مبارزه کنم، مبارزهای که در آن از قبل باخته بودم اما کمکم میکردم احساس پوچی نکنم. حالا میدانی چرا یک مرتبه اصرار به شیمی درمانی کردم و رفتارم با بیتا 180 درجه عوض شد.
ازت معذرت میخواهم که مجبور شدی پا به پای من در طول شیمی درمانی زجر بکشی و امیدوارم در کنار بیتا خوشبخت باشی."
ناخودآگاه گریهام میگیرد. چندین بار نامه را میخوانم، روی کلمات دست میکشم و اشک میریزم. امروز دوشنبه است اما مهم نیست. زیارت اهل قبور که زمان خاصی ندارد. لباس میپوشم و نامه ساغر را هم در جیب پالتو میگذارم. از دور زنی را میبینی که سر قبر نشسته است. جلوتر که میروم میبینم بیتا سر قبر ساغر نشسته و فاتحه میخواند. جلو میروم و میگویم: «سلام بیتا، من متاسفم و ساغر هم از تو معذرت خواهی میکند.»
داستان در اینجا به پایان میرسد. به زودی بعد از کمی ویرایش تمام قسمتهای داستان یکجا منتشر میشود، اما هنوز اسمی برای این داستان انتخاب نشده است. اگر پیشنهادی برای اسم داستان دارید کامنت بزارید. قسمت قبلی را میتوانید از اینجا بخوانید و برای خواندن تمام قسمتهای قبل ساغر را جستجو کنید.