دوستان و آشنایان، بستگان دور و نزدیک جمع شدند، یک نصفه روز بهشتزهرا رفتیم، تو را دفن کردیم، کمی سر مزارت اشک ریختیم و برگشتیم. بعد از ناهار دیوانه بازی سیمین شروع شد. الم شنگهای به پا کرد که تو خواهرم را کُشتی و یقه من را چسبیده بود و فکر کنم میخواست همانجا قصاصم کند، خودت که میشناسیش، اخلاق گندش را بلدی. تازه آن موقع فهمیدم که بعد از مرگ تو دیگر هیچ پیوندی بین من و خانوادهات علی الخصوص سیمین نیست. محکم زدم تخته سینهاش، عقب عقب رفت و قبل از اینکه زمین بخوره زنهای فامیل جمع و جورش کردند. بعدش دوتا فحش آب نکشیده کشیدم به جونش و زدم بیرون، دیگه هم برنگشتم، دیگه هم برنمیگردم. حالا اینها را میشنوی ناراحت نشی، فقط خواستم در جریان باشی، میدونم سیمین اومده سراغت یا میاد و چندتا هم میزاره روش برات تعریف میکنه شوهرت چنین کرد و چنان، میدونی که عادت داره از کاه کوه بسازه. راستی ساغر تو این یک هفته خیلی دلم برات تنگ شده، تو چطور؟، از اون دنیا به فکر من هستی یا من را فراموش کردی؟! این چند روزه یک خواب راحت نکردم، یعنی اصلا خواب نداشتم، الان هم خیلی خستم، با اجازه اینجا پهلوی تو یک چُرتی بزنم. خوبه وسط تابستان هستیم و امشب هم هوا گرمه، احتیاجی به پتو نیست. ساغر جان شب بخیر.
یک نفر شانهام را تکان میدهد.
-«پاشو آقا، روی قبر میت که جای خواب نیست، پاشو، بلند شو.»
از کارگران بهشت زهرا است. نگاهی به دور و اطراف میکنم، هوا هنوز تاریک است. میپرسم: «ساعت چنده؟» میگوید: «شیش صبحه.» و کلی حرف دیگر که چون دل و دماغ جواب دادنش را ندارم هیچ نمیگویم. در سکوت بلند میشوم، لباسم را میتکانم و برمیگردم خانه، در راه برگشت به حماقت دیشبم فکر میکنم. شاید دیوانه شده باشم، هیچ آدم عاقلی را سراغ ندارم که تا صبح روی قبر میت بخوابد. هر چند فکر نمیکنم دیوانگی برای من مشکل جدی باشد، ساغر همیشه میگفت: «دیونگی تو طبیعیه، اگه یه روز عاقل بشی حتم میکنم یه چیزت شده.»
این روزها اکثر به مرگ فکر میکنم. من با واژه مرگ به خوبی آشنا هستم. خوب میدانم مرگ عزیزان به چه معناست. ابتدا گیج و بیحس میشوی، کم کم ملتفت میشوی که ماجرا از چه قرار است. بیتابیها از همین جا شروع میشود. تا چشم بهم بزنی میبینی با پیراهن مشکی داری عزیزت را با دستان خودت زیر خاک میکنی. سه و هفت و چهل مثل برق و باد میگذرند و پیراهن مشکی را از تنت درمیاآوری. با خودت فکر میکنی که دیگر نمیتوانی لبخند بزنی، دیگر هیچ چیز مثل سابق نخواهد بود. اما گذشت زمان ثابت میکند که اشتباه فکر میکنی، دوباره لبخند میزنی، دنیا هم روال طبیعی خودش را طی میکند. تنها چیزی که در این میان فرق کرده است خود تویی، تو که یک قسمت از وجودت را از دست دادهای، یک قسمت از دل یا یک قسمت از ذهن. همان روز تشیع آن قسمت را با عزیزت خاک کردی و برگشتی. شاید برای همین است که تا مدتها بعد از تشیع جنازه احساس سبکی میکنی، اما یک چیز این وسط اشتباه است. بعد از دفن ساغر من سبک نشدم، بلکه سنگینتر از هر زمان دیگری شدم.
ساغر رفت، من ماندم و زمان، معطل من نشد که غرق در سوگ ساغر بودم. زمین بدون ساغر هم خوب بلد است به دور خورشید بچرخد، حتی سریعتر از گذشته و سالگرد فوت ساغر هم رد همین هفته پیش گذشت. این روزها زیاد به گذشته فکر میکنم، بخصوص آخرین روزهایی که ساغر در کنارم بود. این روزها تصویر ساغر کم رنگ شده است، در عوض تصویر بیتا پررنگتر از هر زمان دیگری مقابل چشمهایم است. هر وقت یک داستانی را شروع میکردم و نصفه نیمه راهیش میکردم ساغر میگفت: «تو آدم خوبی هستی که ویژگیهای مثبت زیادی داره، اما وفاداری یکی از اونا نیست.» شاید حق با ساغر است.
شماره بیتا را میگیرم، شاید هنوز مجرد باشد. مرد میانسالی گوشی را برمیدارد.
-«خانم احمدی؟»
-«اشتباه گرفتید این خط واگذار شده.»
بعد از یکسال و چند ماه دوباره به کتابخانه میروم. کتابدار جدیدی آمده است. سراغ بیتا را ازش میگیرم، تازه آمده است و حتی بیتا را نمیشناسد. حالا که سرنوشت اینطور رغم خورد من هم بدترین آدم روی زمین میشوم. دیگر توی اتوبوس برای پیرمردها بلند نمیشوم، به هیچکس کمک نمیکنم، سیگار میکشم و دیگر داستان نمینویسم.
گذشتهها، منظورم آن زمانی است که ساغر زنده بود، ترجیح میدادم در خانه کار کنم اما حالا نمیتوانم. با اینکه روزی 10 ساعت در یک شرکت کار میکنم اما همان چند ساعتی که برای خواب برمیگردم فضای خانه برایم عذابآور است. یکی از همکارانم میگوید بخاطر وسایلی است که از ساغر به جا مانده، دیدن آنها باعث میشود خاطرات ساغر در ذهنم تازه شود و عذاب بکشم، باید وسایلش را از جلوی چشم جمع کنم. بعد از یکسال سراغ وسایل ساغر میروم. میروم سروقت کمدش، زیر لباسها یک پاکت است، رویش نوشته «بعد از مرگم باز شود.» پاکت را باز میکنم، نامهای است که ساغر برای من نوشته، درست یک روز قبل از اولین جلسه شیمی درمانیاش این نامه را نوشته است.
قسمت قبلی را با عنوان «ناگهان مُهر غم زده شد» از اینجا مطالعه کنید و برای دیدن تمامی قسمتهای داستان روی تگ ساغر کلیک کنید.