- «اون روزی که پات رو توی یک کفش کرده بودی که الا و بلا من این پسره رو میخوام نگفتم این لقمه دهن ما نیست؟»
- «چرا گفتید.»
- «نگفتم حالا که با لباس سفید رفتی خونه اون لندهور جزء با کفن سفید برنمیگردی؟!»
- «گفتید.»
- «پس حالا اینجا چه غلطی میکنی؟!»
- «گه خوردم، غلط کردم.»
- «گه خوردن تو دردی از من دوا نمیکنه؛ هه، غلط کردم، با یه غلط کردم همه چیز تموم شد رفت پی کارش، دختره نکبت من از دست توی ولد چموش آخه چیکار کنم. همین مونده بود پشت سرم بگن دختر حاج محمود طلاق گرفته و با یه توله برگشته خونه باباش.»
- «بابا! چرا اینجوری میکنی، چرا خودت رو میزنی.»
- «خودم رو از دست تو فرزند ناخلف میزنم. بچههای مردم مایه افتخار والدینشون میشن اما تو شدی تُف سر بالا.»
- «بابا! بابا! دارم با تو حرف میزنم کجا میری.»
پدر از اتاق بیرون میرود و هق هق گیتی در فضا میپیچد. داستان از اینجا شروع نمیشود اما خواستم همین ابتدای کار آب پاکی را بریزم روی دست آنهایی که دنبال یک داستان عاشقانه با پایان شیرین میگیردند. حالا که فهمیدید ماجرا از چه قرار است برویم سر اصل مطلب، داستان از یک صبح نه چندان سرد زمستانی آغاز شد.
آن روز صبح گیتی ساعت ۷ صبح از خواب بیدار شد. تختش را مرتب کرد و برای خوردن صبحانه به آشپزخانه رفت. پدر گیتی همیشه عادت داشت چایش را تلخ بخورد اما آن روز چایش را با شکر شیرین کرد. گیتی با خودش فکر کرد این یک نشانه است و امروز یک روز معمولی نیست. بعد از صبحانه دندانهایش را مسواک کرد و بعد حاضر شد و به سمت دانشگاه حرکت کرد. ساعت ۹ کلاس ریاضی داشت. استاد ریاضی پیرمردی اخمو و بداخلاق بود که همیشه سر ساعت در کلاس حاضر بود همان اول کلاس و حضور غیاب میکرد. اما آن روز یادش رفت که حضور و غیاب کند و گیتی باخودش گفت این هم یک نشانه دیگر که امروز یک روز معمولی نیست.
گیتی بعد از کلاس با دوستش سارا قرار سینما داشت. سارا همیشه عادت داشت که رنگ لاکش را با رژ لبش ست کند اما آن روز فراموش کرده بود که رنگ رژ و لاکش را با هم ست کند. با رژ لب صورتی لاک آبی زده بود. گیتی گفت این هم یک نشانه دیگر، و این نشانهها همینطور ادامه داشتند تا اینکه در ساعت ۱۷ و ۲۴ دقیقه اتفاق افتاد و گیتی عاشق شد.
بعضیها معتقدند که عشق یک اتفاق است باید بیافتد، بعضی هم عشق را قسمتی میداند که برای هرکسی از قبل تعیین شده است. دوست داشتم برایتان از کافکا نقل قول کنم که افراد ترسو به دنبال عشق میروند اما افراد شجاع میمانند و عشق را میسازند، اما متاسفانه نمیتوانم اینکار را بکنم بخاطر اینکه این جمله برای کافکا نیست و من از خودم درآوردم. به هر حال گیتی و ناصر در سالن انتظار سینما با نگاه اول عاشق همدیگر شدند. با جمله شما کدام فیلم را میبینید سر صحبت را باز کردند و با جمله شب بهت پیام میدم بیرون سینما از همدیگر جدا شدند.
ساعت ۱۲ شب روی تلفن همراه گیتی این پیام ظاهر شد؛ «گیتی خانم سلام، من ناصر هستم امروز بعد سینما هم رو دیدیم یادتون هست؟» و با سوال «الان چی تنته؟» وارد مرحله جدیدی از رابطه شدند. احتمالا مشتاقید که این گفتگو را دنبال کنید اما به دستور کارگروه تعیین مصادیق مجرمانه دسترسی به باقی متن این گفتگو مقدور نمیباشد. ادامه این داستان را میتوانید در قسمت بعدی بخوانید. تا قسمت بعدی باید به کسانی که فکر کردن خیلی تیز هستند و موضوع داستان را فهمیدند بگم که زکی، داستان راجع به روابط نامشروع و قبل از ازدواج دختر و پسر نیست.