قسمت قبلی را از اینجا بخوانید و برای مطالعه تمام قسمتهای داستان تگ «گیتی» را دنبال کنید.
- «ناصر تو چقدر منو دوست داری؟»
- «به اندازه تمام دنیا عزیزم.»
- «داری دروغ میگی.»
- «گیتی جان من هیچ وقت به تو دروغ نمیگم.»
- «چرا میگی، تو اصلا دوستم نداری.»
- «چرا این حرف رو میزنی؟»
- «اگه دوستم داری با پدر و مادرت بیا خواستگاری.»
این گفتگو ۴۸ ساعت بعد از آشنایی بین ناصر و گیتی در یک کافیشاپ شکل گرفت. میدانم که کمی غیر واقعی است که یک رابطه اینقدر سریع به ازدواج ختم شود و اینکه من میبایست کمی بیشتر به این رابطه نه چندان پاکی که بین این دو جوان معصوم شکل گرفته بود بپردازم اما بیکار که نیستم الکی داستان را کش بدم. برای همین خیلی زود دست این دو جوان را بدست هم میدهم و به خانه بخت میفرستم. اما برای اینکه جذابیت داستان هم حفظ شود مراسم خواستگاری را برایتان شرح میدهم که در نوع خودش کاملا منحصر به فرد بود.
ساعت ۵ دقیقه به ۵ بعد از ظهر بود که زنگ در به صدا درآمد و ناصر به همراه خانوادهاش برای خواستگاری از گیتی پا به خانه پدرش گذاشت. گیتی ساعت ۷ صبح از خواب بیدار شد، کلی غر به جان برادرش کاوه زد که برود و میوه و شیرینی بخرد. چند بار چای ریختن را تمرین کرد، دکوراسیون سالن پذیرایی را چند بار عوض کرد تا بالاخره به ترکیبی رسید که نشان دهنده شان و شخصیت خانوادهاش باشد، بیش از ۱۰ دست لباس عوض کرد تا بالاخره یکی را انتخاب کرد، دوش گرفت و مشغول آرایش شد. وقتی زنگ در به صدا درآمد تازه آرایش گیتی تمام شده بود. سریع به آشپزخانه رفت و آنجا منتظر علامت مادر ماند تا با سینی چای وارد شود.
بعد از اینکه ناصر به همراه خانوادهاش در سالن پذیرایی نشستند سکوت سنگینی برقرار شد. دو خانواده در سکوت همدیگر را مانند مبارزی که دنبال نقطه ضعف حریفش باشد برانداز میکردند و هریک منتظر بودند تا دیگری سر حرف را باز کند. بالاخره پدر ناصر سر حرف را با جمله «آقای نیرومند عجب ترافیکی بود» باز کرد و برای ۴۵ دقیقه بعد از آن بحث چنان به حاشیه رفت که همه فراموش کردند که برای چه دور هم جمع شدند. بالاخره با یادآوری مادر ناصر که «این عروس گلم کجاست که یک استکان چایی بده دستم گلوم خشک شد» همه به خودشان آمدند. گیتی چای را آورد و کنار مادرش روی مبل نشست. دوباره همه ساکت شدند. این بار پدر گیتی سکوت را شکست. «آقای غلامی فرمودید آقازاده چیکارس؟» همه چیز عادی پیش رفت تا اینکه صحبت به مهریه و شیربهاء رسید. در آن وقت حرفهایی رد بدل شد که زبان از بیانش عاجز و قلم از نوشتنش قاصر است. اما من این شرمندگی را به جان میخرم و گفتگوهایی که در بیشرمانهترین خواستگاری تاریخ اتفاق افتاده است را برایتان شرح میدهم.
- «راستش آقای غلامی ما برای مهریه پیشنهادمان روی 1367 سکه است.»
- «آقای نیرومند حالا که این دوتا جوان از هم خوششان آمده شما هم یک تخفیفی بدید که انشاءالله این وصلت سربگیره.»
- «تخفیف! فکر کردید اومدید سوپرمارکت که تخفیف میخواهید؟!»
- «آقای نیرومند من از شما معذرت میخوام اگر اسائه ادب کردم اما مهریه شوخی بردار که نیست، عندالمطالبه است، یعنی دینی که به گردن پسره و باید از پسش بربیاد.»
- «ای آقا! مهریه را کی داده کی گرفته.»
- «آقای نیرومند این برای زمان ما بود، این دوره زمونه هم میدن هم میگیرن، حرف من اینکه شما مهریه رو یک مبلغی تعیین کنید که نه سیخ بسوزه نه کباب، ما هم سر شیربهاء جبران میکنیم.»
- «یعنی چطوری؟»
- «الان جهاز دختر شما تکمیله؟»
- «مهریه و شیربهاء چه ربطی به جهاز دخترم داره؟»
- «من میگم اول تا آخر جهاز دختر میره خونه شوهر، پس چه فرقی میکنه بابای دختر جهاز رو بخره یا پسر، شما سر مهریه تخفیف بده ما هم نصف جهاز را میدیم.»
- «خانم جهاز گیتی چقدرش رو خریدی؟»
- «خورده ریزاش که تکمیله، درشتاش مونده، گاز و یخچال و ماشین و فروش و اینجور چیزا»
- «شما لیست کن این خورده ریزایی که خریدی چقدر شده مابقیش رو هم میخریم حساب کتاب میکنیم نصف ما نصف شما که خدایی نکرده مدیون هم نشیم.»
- «خوب آقای غلامی برای مهریه نظر شما رو چقدره؟»
- «من میگم به نیست چهارده معصوم ۱۴ سکه»
- «جان شما خیلی کمه، فکر نکنید دارم بازار گرمی میکنم اما برای گیتی جان همین هفته پیش خواستگار آمده بود و به ۱۰۰۰ سکه هم راضی شده بود.»
- «به زنم به تخته کاسب کار هستید. آقا مهریه زیاد که خوشبختی نمیاره اما حالا که اینطوریه ۱۱۴ سکه خیرش رو ببنید.»
در این لحظه حاج حسین آقای نیرومند دستی به محاسنش کشید و گفت «مبارک است» و به این ترتیب این وصلت سر گرفت. این داستان ادامه دارد اما تا قسمت بعد باید به کسانی که فکر میکنند موضوع داستان ازدواج آسان است بگویم غلط کردید. غلط کردن فحش نیست به معنای خطا و اشتباه است.