قسمت قبلی را از اینجا بخوانید و برای مطالعه تمام قسمتهای داستان تگ «گیتی» را دنبال کنید.
آفتاب بیرمق پاییزی خانه را روشن کرده بود. گیتی بیتوجه به سر و صدای پدرام مانند مسخ شدهها به دیوار رو به رویش خیره شده بود. به این فکر میکرد که چطور زندگیاش تبدیل به این جهنمی شده که در آن گیر کرده است. او ناصر را دوست داشت و با عشق با او ازدواج کرده بود یا حداقل خودش اینطور فکر میکرد. اما از فردای ازدواج این عشق و علاقه روز به روز کمتر شد و حالا که پنج سال از ازدواجشان میگذشت گیتی دیگر هیچ احساسی به ناصر نداشت. به پیشنهاد خانوادههایشان بچهدار شده بودند که شاید بچه تنور خاموش دلشان را دوباره روشن کند اما تولد پدرام هم چیزی را درست نکرد.
تحمل آن خانه که هر روز نسبت به روز قبل سردتر و تاریکتر میشد برای گیتی سخت بود و ناصر هم حال و روز بهتری نداشت؛ اما هیچکدام در این باره حرفی نمیزدند. کلا در خانه که بودند با همدیگر حرف نمیزدند. این ازدواج از سه سال پیش که جای خوابشان را از هم جدا کردند به انتهایش رسید. ناصر تنها در اتاق خوابش میخوابید و گیتی هم در اتاق پدرام؛ ناصر صبحهای زود از خانه بیرون میرفت و شب دیر وقت برمیگشت و اکثر اوقات هم شام را بیرون میخورد. گیتی هم خودش را با کارهای خانه و فیلم دیدن و کتاب خواندن سرگرم میکرد. اما آنها این رابطه را همچنان ادامه میدادند بخاطر آینده پدرام و حرف مردم، البته بیشتر بخاطر حرف مردم بود و انگهایی که به یک زن مطلقه میزدند والا گیتی از مدتها پیش فهمیده بود ادامه دادن این رابطه به این شکل بیشتر از طلاق به پدرام ضربه میزند.
فکر طلاق از چند ماه پیش به ذهن گیتی خطور کرده بود یا بهتر است بگویم از سه سال پیش، همان وقت که گیتی از نصفه راه خانه عمویش که تازه از مکه آمده بود برگشت تا لباس گِلی پدرام را عوض کند و مچ ناصر را با یک زن بدکاره در اتاق خواب گرفت. به روی خودش نیاورد، به هیچ حرفی لباس پدرام را عوض کرد و از خانه بیرون رفت. وقتی برگشت دیگر با ناصر حرف نزد. آن شب را در اتاق پدرام خوابید و فردا که ناصر به سرکار رفت لباسها و وسایلش را جمع کرد و به اتاق پدرام آورد. از همان زمان به فکرش رسید که از ناصر جدا شود اما جرائت نداشت که آن را به زبان بیاورد. او از خانوادهای میآمد که رسم بود دختر با چادر سفید به خانه بخت برود و با کفن سفید برگردد. افتخارشان این بود که حتی یک مورد طلاق هم در خانوادهشان نداشتند و طلاق برایشان یک گناه نابخشودنی بود. اما از چند ماه پیش مصمم شده بود که از ناصر جدا شود. گیتی خوب میدانست که اگر از ناصر جدا شود خانوادهاش هیچ حمایتی از او نمیکنند.
دیروز بعد از اینکه پدرام را گذاشت مهد کودک به خانه پدرش رفت تا آنها را از تصمیماش با خبر کند. وقتی بحث به طلاق رسید مادر سرش را گرفت و رفت به اتاقش و در راهم پشت سرش بست تا هیچ صدایی نشنود. این تاکتیک مادر بود. هر وقت چیزی بر خلاف میل او بود دستش را روی سرش میگذاشت فرار میکرد به اولین اتاق خالی که پیدا میکرد و در راه پشت سرش میبست. اینقدر خودش را در آن اتاق زندانی میکرد تا آبها از آسیاب بیافتد. اما پدر فرار نمیکرد. ابتدا مقداری سرخ و سفید میشد و بعد مثل آوار روی سر طرفش خراب میشد. گیتی خیلی خوب گفتگوی کوتاه روز قبلش را به خاطر داشت.
- «اون روزی که پات رو توی یک کفش کرده بودی که الا و بلا من این پسره رو میخوام نگفتم این لقمه دهن ما نیست؟»
- «چرا گفتید.»
- «نگفتم حالا که با لباس سفید رفتی خونه اون لندهور جزء با کفن سفید برنمیگردی؟!»
- «گفتید.»
- «پس حالا اینجا چه غلطی میکنی؟!»
- «گه خوردم، غلط کردم.»
- «گه خوردن تو دردی از من دوا نمیکنه؛ هه، غلط کردم، با یه غلط کردم همه چیز تموم شد رفت پی کارش، دختره نکبت من از دست توی ولد چموش آخه چیکار کنم. همین مونده بود پشت سرم بگن دختر حاج محمود طلاق گرفته و با یه توله برگشته خونه باباش.»
- «بابا! چرا اینجوری میکنی، چرا خودت رو میزنی.»
- «خودم رو از دست تو فرزند ناخلف میزنم. بچههای مردم مایه افتخار والدینشون میشن اما تو شدی تُف سر بالا.»
- «بابا! بابا! دارم با تو حرف میزنم کجا میری.»
بعد پدر رفت به تراس تا سیگاری دود کند، گیتی هم گریه کنان به خانه برگشت. اما چیزی در آن آفتاب پاییزی بود که به گیتی دل و جرائت میداد. گیتی تصمیمش را گرفته بود و میخواست هر قیمتی که شده از ناصر طلاق بگیرد.