قسمت قبلی را از اینجا بخوانید و برای مطالعه تمام قسمتهای داستان تگ «گیتی» را دنبال کنید.
به هر ترتیب ازدواج سر گرفت. گیتی عاشق ناصر بود و ناصر هم گیتی را عاشقانه دوست داشت اما برای خوشبختی در زندگی مشترک به چیزی بیشتر از عشق نیاز است، به مقدار زیادی صبر و کمی درک متقابل، چیزی که هیچکدام نداشتند. اختلاف گیتی و ناصر از همان اولین شب زندگی مشترک شروع شد. ناصر عادت داشت در تاریکی مطلق بخوابد اما گیتی از تاریکی وحشت داشت و حتما میبایست چراغ خواب تا صبح روشن بماند. مشکلی نبود که بشود به راحت از کنارش گذشت.
آن شب ناصر روی کاناپه خوابید و تا صبح به راه حل این مشکل فکر کرد. اولین راهی که در این لحظه به ذهن هر کسی میرسد طلاق است اما ناصر آدمی نبود که بعد از این همه برو بیا و کلی هزینه گیتی را طلاق بدهد. بخاطر همین به فکرش رسید که گیتی را به قتل برساند اما اینکار باید طوری انجام میشد که مرگ گیتی اتفاقی به نظر برسد و کسی به او مشکوک نشود. میتوانست گیتی در راه پله هل بدهد و به همه بگوید که پایش پیچ خورده اما ریسکش زیاد بود و ممکن بود گیتی زنده بماند آنوقت باید یک عمر از یک زن افلیج پرستاری میکرد. ناصر تا صبح به انواع و اقسام روشهایی که میتوانست گیتی را به قتل برساند فکر کرد، مسموم کردن، زدن سیم لخت به بدنش، پرت کردنش از پشت بام و ... . اما در آخر راه حل کار را روز بعد در مترو پیدا کرد. از دستفروش یک چشم بند خواب خرید.
اما مشکلات بین گیتی و ناصر به همین مورد ختم نمیشد. بزرگترین معضل زندگی آنها دخالتهای بیجای خانوادههایشان بود. فکر نمیکنم لازم باشد به کسانی که مثل شرلوک هلمز دنبال سرنخی هستند که بفهمند داستان در چه موردی است و با خواندن پاراگراف بالا گل از گلشان شکفته که بالاخره موضوع اصلی داستان را فهمیدیم بگویم باز هم به خطا رفتید.
یکسال اول زندگی مشترک آنها با اختلافات ریز و درشت و دعواهای گاه و بیگاه سپری شد تا اینکه در آستانه دومین سال زندگی مشترکشان تصمیم گرفتند بچهدار شوند. البته این تصمیم خودشان نبود بلکه تصمیم پدر و مادرشان بود که میخواستند هرچه زودتر نوه دار شوند و فکر میکردند با به دنیا آمدن بچه ناگهان زندگی شیرین میشود. نُه ماه بعد آقا پدرام چشم به جهان گشود تا زندگی پدر و مادرش را مثل قند و نبات کند. اما تلخی زندگی آنها بیشتر از آن بود که آن بچه کوچولو بتواند شیرینش کند.