قسمت قبلی را از اینجا بخوانید و برای مطالعه تمام قسمتهای داستان تگ «گیتی» را دنبال کنید.
گیتی و ناصر به صورت توافقی از هم جدا شدند. پدر گیتی پیغام فرستاده بود که اگر از ناصر طلاق بگیرید اسمش را نمیآورد و خیال میکند اصلا دختری به این اسم نداشته است. مادر گیتی چند باری تلفن زد و گفت که بیایید خانه اما همان روزی که پدر آن برخورد را با او کرد خیال کرد که اصلا خانوادهای ندارد، نه پدری، نه مادری و نه برادری، دور همه را خط کشیده بود و حالا فقط او مانده بود و پدرام. طبق توافق گیتی مهریهاش را بخشید و ناصر هم حضانت پدرام را به او داد اما در آخرین لحظات برای آرام کردن وجدان خودش یک چهارم مهریهاش را به همراه تمام اسباب و اثاثیه خانه که بیشترش جهیزیه خود گیتی بود به او بخشید. گیتی اثاثیه را را فروخت و با یک چمدان لباس راهی خانه بیتا شد.
بیتا دوست دوران دانشجویی گیتی بود. آن روزها گیتی و بیتا هر دو دانشجوی ادبیات فارسی بودند. گیتی دلش میخواست شاعر شود اما بیتا معلوم نبود که چه در سرش میگذرد. عاقبت گیتی با ناصر ازدواج کرد و شغل خانهداری را انتخاب کرد اما گیتی ازدواج نکرد و در یک کتابخانه به عنوان کتابدار مشغول به کار شد. تمام خانواده بیتا به آمریکا مهاجرت کرده بودند و بیتا تنها مانده بود و به قول خودش دوست داشت که مستقل زندگی کند. تنها در خانه پدریاش زندگی میکرد و هزینه زندگیاش هم از اجاره چند باب مغازهای میگذشت که پدرش وقتی دید بیتا آمریکا بیا نیست از فروختنش چشم پوشی کرد تا پول اجارهاش هزینه زندگی دخترش شود. کار در کتابخانه برای بیتا بیشتر یک سرگرمی بود تا یک منبع درآمد.
بیتا خیلی کم در خانه پیدایش میشد. کار در کتابخانه، سینما، تئاتر، مسافرتهای یک روزه، کلاس زبان، دور دور در محلههای قدیمی، موزه و ... . اما این روزها به قول خودش پاسوز یک رفیق شده بود. گیتی او را نمیشناخت، بیتا میگفت که اسمش ساغر است و طفلکی سرطان دارد. چندتایی عکس از ساغر هم نشانش داده بود، جوان، زیبا، چه چشمهای زیبایی داشت. بیتا میگفت که دکترها گفتهاند که زیاد دوام نمیآورد. اگر وقت دیگری بود مینشست و های های گریه میکرد که چرا باید یک دختر به این زیبایی به این جوانی سرطان بگیرد. اما گرفتاریهای بزرگتری هم داشت. باید شغلی پیدا میکرد و خانه، تا ابد که نمیتوانستم با پول یک چهارم مهریهاش و جهزیهاش در خانه بیتا زندگی کند.
بیتا اکثر روزها به خانه ساغر میرفت و تا شب آنجا میماند و حتی گاهی شب را هم پیش او میخوابید. گیتی هم همینطور که آگهی نیازمندیها را به دنبال یک کار خوب بالا و پایین میکرد مراقب بود که پدرام چیزی را نشکند و جایی را بهم نریزد. روز اولی که به خانه بیتا آمدند بیتا گفت که خیال کنید اینجا هم خانه خودتان است، راحت باشید. بعد چشم غرّهای به گیتی رفت و گفت نمیبینم این بچه رو خون به جگر کنی که ندو، نپر، بزار بچه راحت باشه، اگر هم چیزی شکست فدای سر هر جفتتون. اما گیتی حواسش بود که پدرام روی مبلها بپر بپر نکنه و دست به شکستنیها نزند، صاحبخانه رو حساب مهماننوازی یک حرفی میزند، مهمان باید باشعور باشد.
گیتی هر چه بیشتر در روزنامهها دنبال کار میگشت بیشتر از اینکه در دانشگاه ادبیات خوانده بود پشیمان میشد. زیر لب فحش میداد و میگفت یعنی یک شغل برای لیسانسه ادبیات در این شهر به این بزرگی وجود ندارد. اگر کاری هم بود سابقه کار میخواستند و دریغ از یک ساعت سابقه کاری که گیتی داشته باشد. آنهایی هم که سابقه کاری نمیخواستند چیز دیگری میخواستند که گیتی اهلش نبود.