وحید
وحید
خواندن ۲ دقیقه·۷ سال پیش

یک ابله

ساغر از من قول می‌گیرد که هیچکس از سرطان او خبردار نشود جزء بیتا؛ نمی‌فهمم در آن روز چه بین‌شان گذشت که تا این حد با هم صمیمی شدند. ساغر حاضر نیست مادرش را در جریان بیماری بگذارد اما خودش تلفن را برمی‌دارد و خبر ابتلا به سرطانش راه به همراه جزئیات حرف‌های دکتر و اتفاقات بیمارستان و حالت‌های من برای بیتا تعریف می‌کند. یادمه در فیلم «همیشه پای یک زن در میان است» مربی تیراندازی می‌گفت: «مردها وقتی خوشحال هستند دور هم جمع می‌شوند، زن‌ها وقت ناراحت هستند.»

ساغر تلفن را سرجایش می‌گذارد، به ده دقیقه نمی‌رسد که صدای اف اف درمیاید. بیتا پشت در است. این زن یا از ما بهتران است یا جادو و جمبل می‌داند که اینقدر سریع خودش را به خانه ما می‌رساند. با خودم تصور می‌کنم که بیتا چوپ جادویش را تکان می‌دهد و احتمالا وردی هم زیر لب می‌خواند و در یک چشم بهم زدن پشت در خانه سبز می‌شود. اصل این ایده برای خانم رولینگ است، اسمش را چی گذاشته بود؟ آپارات! واقعا چطور به این ایده رسیده بود؟!

بیتا به محض اینکه داخل می‌شود سر ساغر داد می‌کشد: «دیونه شدی؟ یعنی چی که حاضر نیستی دکتر بری؟!» و یک ساعت ملال‌آور شاهد اصرارهای بی‌مورد بیتا و انکار ساغر هستم. آخ که چقدر دلم می‌خواد یک سیگار روشن کنم، یک پوک عمیق، ریه‌های پُر از دود و بعد دود را با صدا از بینی و دهانم بیرون بدم. من سیگاری نیستم اما گاهی وقت‌ها احساس می‌کنم که احتیاج دارم سیگار بکشم تا کمی آرام بگیریم. بیتا که از دست ساغر خسته شده است سرش را به طرف من برمی‌گرداند. با نگاهش خواهش می‌کند که به کمکش بیام، می‌گوید: «من که حریفش نمیشم، تو یه چیزی بگو!» درسته باید یک چیزی بگم، احتملا باید یک ساعت پیش که این مشاجره شروع شد یک چیزی می‌گفتم تا ماجرا اینقدر کش پیدا نکند.

چند تایی سرفه الکی می‌کنم، این جور وقت‌ها ساغر می‌گوید: «برای خودت وقت می‌خری.» دنبال کلمه مناسب می‌گردم. می‌گویم: «مرگ در آرامش موهبتی است که اون لیاقتش رو دارد.» عجب جمله قصاری، اگر روی پرده سینما بودیم همین یک جمله می‌توانست داستان فیلم را به کلی عوض کند. بیتا با ناباوری نگاهم می‌کند و بعد بدون اینکه حرفی بزند میرود. ساغر به گل‌های کاغذ دیواری خیره شده و حرفی نمی‌زند و من در آن سکوت عذاب آور بیشتر به حرفی که زدم فکر می‌کنم. فقط یک ابله می‌توانست در چنین موقعیتی همچین حرفی بزند.

در آینه دستشویی به خودم نگاه می‌کنم. در سینما اینجور وقت‌ها بازیگر شیر آب را باز می‌کند و میزند زیر گریه، احتمال کار منطقی در این مواقع همین است. اما من اوق میزنم و بالا می‌آورم، اول صبحانه‌ای که یک ساعت پیش خوردم، بعدش تمام خاطراتم از روزی که با ساغر آشنا شدم تا به همین لحظه، حالا که معده‌ام خالی شد راحتر گریه می‌کنم، اولش برای ساغر گریه می‌کردم اما از یکجایی به بعد فقط اشک می‌ریختم بدون اینکه دلیلی داشته باشم. وقتی که بالاخره چشمه اشکم خشک می‌شود صورتم را آب میزنم و بیرون می‌آیم.

ساغر لبخند میزند و می‌گوید: «متاسفم که گند میزنم توی احساساتت اما گُشنمه‌، واسه ناهار یه فکری کن.»



قسمت قبلی داستان را با عنوان «لیست» مطالعه کنید.

https://virgool.io/@vahidisme/%D9%84%DB%8C%D8%B3%D8%AA-zqvoyuylqlif
ابلهسرطانجادوگرداستانساغر
تمرین نویسندگی میکنم. شاید روزی، جایی، نویسنده‌ای باشم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید