فرمانروای آدم دلش است، یعنی هر کس هم فکر میکند مغزش بر دلش حاکم است من فکر میکنم اشتباه میکند. هنوز در شرایطی قرار نگرفته خودش هم ببیند آنکه بر وجودش حکمرانی میکند دلش است. کافی است به آدمی محبت کنید، به او بقبولانید که باور کند که همیشه میتواند رویتان حساب کند، دلش را قرص کنید. بعد ناگهان رهایش کنید. تا ببینید که چطور له میشود. خصلت آدم است دیگر. ناگهان میبیند آنچه رویش حساب کرده نیست، مرده است. اولش هم شاید ماسکی از جنس انکار روی صورتش بگذارد که هیچ نیازی به کسی ندارد، و خودش از پس همه چیز بر می آید،شاید هم قوی و محکم به میدان بیاید تا آنچه که بوده را خاک کند. ولی همین که به خودش بیاید همین که با خودش خلوت کند، میبیند، توانش را ندارد، آمادگی اش را ندارد. یا ماسک انکار را همچنان روی صورتش نگه میدارد که نبازد، که قوی بماند که در واقع فکر کند قوی است. شاید حتی سوگواری هم نکند. فقط منکر شود که چه بر سرش آمده. ولی هر بار که احساس میکند تنها شده است، بعضی گلویش را میگیرد و باز از روی کله شقی گلویش را صاف میکند و ادامه میدهد. ولی مغز که فروانروای دل نیست، دل است، دل. دل لامصب که این چیزها حالیش نمیشود. همه وجود آن آدم را هرچقدر هم زمخت باشد خرد میکند. آدم است! ربات که نیست. هرچقدر هم فکر کند ربات است ولی فرومانروای او هم دلش است. شاید هیچ چیز را برویش نیاورد، ولی وجودش آتش میگیرد. آنقدر مغرور و کله شق است که حتی نیازش را به زبان نمی آورد، فقط تلاش میکند با همه چیز کنار بیاید. همه اش میشود غم های کوچک و بزرگی که برایشان سوگواری نکرده است، ته اش میگویند، طرف دلش از سنگ است ولی نیست. سنگش را شما میبینید، آنچه در دلش غوغا به پا میکند و کم کم از پا می اندازدش، همین رها شدن ها است و همین غم های سوگواری نشده و همین غرورهای شاید احمقانه اش. از بزرگترین سیاست مدارها و افراد دارای نفوذ و قدرت بگیر تا همه آدمهای معمولی. همه شان برده دلشان هستند. چون آدم هستند. آدمی را خواستید از پا در بیاورید، به او محبت کنید و بعد ناگهان رهایش کنید تا سوختنش را ببینید. آدمها عین هیزم در آتشی گر گرفته میسوزند. فقط کافی است. راه دلشان را پیدا کنید و بعد کنار بروید تا جوری جزغاله شوند که خودشان هم باورشان نشود. آدمها، آدم هستند. گوشت و پوست و دل. چقدر آدمها که همین طور نابود شده اند و دلیل مرگشان را هم در برگه پزشک قانونی سکته دلشان نوشته اند. دلی که دیگر طاقت هیچ چیز را نمی آورد و فرمانش به خودش ایست است. دیگر کار نکن. بایست. این بدن دیگر بدرد زندگی نمیخورد. ایست، ایست ، ایست، و خطی ممتد و صدایی که نشان میدهد، دل دیگر از کار افتاده است.